Azad kooh آزاد کوه
 

 
about ECO_ADVENTURE & CLIMBING
 
 
   
 
Tuesday, December 06, 2005
 
ماه و پلنگ!


( مثل آن پلنگ خوابگرد
که افسون شده بر فراز پرتگاهی در جنگل دور دست به چشم انداز افسانه ای ماه مه آلود چشم دوخته و در هوس یک خیز بلند می سوزد! )



رعدی به دور دست ها می ترکد. قبله سیاه میشود ! قطره ای باران بر گردن آفتاب خورده و خشک و سرکه به آسمان بلند می کنی سینه ابری به ناگاه می درد دستی به آسمان و انگشتی خیس که بر لبان تناس بسته و خسته کشیده می شود وبعد خنکای باران .تند می بارد و به آنی بیابان را آب می گیرد . شترهای دور دست گرد هم می آیند . و در کوره راه به سمت شمال براه می افتند . کوره راه ها در هر حال به جایی ختم میشوند و خستگی ها قرار است که جایی در سایه درختی در پناه دیوار خرابه ای یا که کنج چادری به آرامش راه برند .آب انباری بایستی تشنگان راه را به آبی میهمان کند گیرم لب شور! باشد . یا چاهی و صدای خوشایند دلوی که بر آب می افتد و خبر از پایان عطش دارد . دیدارانسان های خونگرم وخوشایند کویر جان آقا و حاج غلام و . عبدلحسین و حاج علی مقنی پیامبران بی ادعای کویر و معجز هر کدامشان. قناتی چاهی . حوضی و هنرشان تبدیل چشمه ای کوچک به بهشتی کوچکتر. نخلستانی . باغی . باغکی تا در آن به رسم اجدادشان در سایه درختی فرشی پهن کرده واز میهمان از راه رسیده به نان و دوغ و خرمایی ( همه آنچه در سفره خویش دارند ) پذیرایی کنند .

پشت بام بلند ترین خانه گلی کلاته و صورت خواباندن بر نسیمی که از فراز کوه آیرکان می وزد و تماشای خورشیدی که میرود تا در پهنه بی رنگ افق در چاه شب فرو افتد اما پیش از آن بایستی همه هنر خویش رادر نشان دادن غروبی پر شکوه و اما دلگیر به کار گیرد رنگ آبی آسمان به بنفش سیری می کشد و تکه های نازک و نارنجی ابر در غروبی اینچنین کباب میشوند . وبعد شبی که دزدانه و سینه خیز خویشتن را بر پهنه ی ماسه و شوراب می غلطاند. آخرین کبوتراز سمت چاه کهنه به میان سینه نخلستان غوش می کشد و در دوردست درای زنگ شتری بر سکوت پیرامون خش می اندازد. تنها جغد مانده برسر کلاته متروک بر فراز قراول گاه همیشگی اش به شب سلام می کند . و این گونه شب کویر آغاز می شود .
شب کویر! شب کویرروز ستارگان است ! شب کویر روز ماه ی است که اکنون داسش را از همیان کوه حلوان بیرون می کشاند تا دمی دیگر که خوشه ریزان شهاب سنگ ها بر چادر شب کویر آغاز شود . شب کویرروزسکوت است. روزه سکوت ! اینست فرمان شب کویر!!
شب و سکوت. مهری بر گوش و بر چشمها هم . نه دیدن و نه شنیدن پس مجالی به واشنیدن آنچه در ذهن میگذرد . همانچه در هیاهو و در جنجال و در جدال شنیده نمیشود . جدال ؟! با که و باچه؟ تو که از جدال و جنجال به این جا پناه برده ای دیگر با که سر ستیز داری اکنون که چشم بر بسته ای و گوش نیز؟ سخن ازستیز می کنی تو ؟. آنهم تو.مگر نه هر که شمشیر کشیده تو سپر انداخته ای ؟. عقب نرفته ای آیا وقتی که وقیحانه پیش آمده اند .و هر چه خواسته اند بر زبان رانده و تو سکوت پیشه کرده ای . هان؟! پس با که سر ستیز داری در این خلوت تاریک !؟
آی آی . بگذار و بگذار در این لحظه های سبک .حال که چشم بر بسته ای و گوش نیز لامسه را از یاد مبر. بر کن این لایه کتانی از تن و تن به شو باد ده. بگذار تا نسیم شبانه کویر با بوی شورش بر تنت بوسه زند با باد عشقبازی کن!! با نسیم ! موی ها بر باد ده چونان قلندران خطه ی خراسان . یادت رفته مصطفی را ! آن دم که چون قلندری جوان دستار از سر بر می گرفت و موی و روی به دست نسیم نشابور می داد.و به رسم کوهپایه نشینان بینالود صدایش را در باد یله می کرد و می خواند :

افسوس که بی فایده فرسوده شدیم
وز داس سپهر سرنگون سوده شدیم
دردا و ندامتا که تا چشم زدیم
نابوده به کام خویش نابوده شدیم



چقدر خیام را دوست می داشت یادت هست !؟
- هان ! براستی یادش بخیر مصطفی . شوریده سری بود برای خودش . با آن قبای سپیدش هنگامی که درباد شندره می شد ! از شعر هایی هم که می خواند چیزی به یادم نمانده ام جز پیکره ای سوخته در آتش تنور و قبری که اینک بر کرانه گور خیام افتاده است بی نشانی و نامی !
- شعر های خیام از یاد تو برود ؟ نه به گمانم شاید که تو نام خودت را از یاد ببری اما رباعیات خیام را نه . کجارفتی باز؟ هان با تو هستم آی . . گوش بده داشتم با تو حرف ..
- یله ام ده ! رهایم کن !
- نه رهایت نمی کنم ! من بایستی بدانم تو آواره ی دشت های جنوب خراسان اینجا چه می کنی ؟. نکند به جستجوی رد پای قلندران راه بدینجا کشیده ای ؟ اما نه به گمانم ! چنان داعیه ای نه در کلامت پیداست و نه زهر خندت به کردار قلندران خوشرو می ماند یکه ! .نه یاری و نه تاری ! پس این بار از چیست که بر شانه ات سنگینی می کند .؟
- یله ام کن ! بگذارم . دست بردار من کجا و قلندری کجا ؟ بیدلی و دلدادگی !؟ ما و چرخیدن بر گرد یار !! نه جانم . مافقط داریم دور خودمان می چرخیم !.
- آی بلدی سر بخوری از زیر هر سوال و شانه بیندازی و روی بر گردانی و................بروی . اما کور خوانده ای اینجا هم شب است و بیابان است و تازه پلنگان از سینه کش سنگلاخ کوه راه به چشمه کشانده اند. یادت باشد شب و پلنگ تشنه ! تازه خسته هم هستی میدانم امروز از کجاها تا اینجا آمده ای . سر گدار دیدمت که خسته و تشنه نشسته بودی !
- همیشه تشنه بوده ام و تازگی ها خیلی زود خسته می شوم !
- زرنگی ها ! به کردار پرستو ها ی آسمان بهاران می ماند رفتارت. به ناگاه پیچ میزنی و درست همان موقع که می پندارند که داری فرو می افتی اوج می گیری . بال های ذهنت تیزند و خوب بلدی شیرجه بروی از سکوی جواب به شاخه سوالی که از دیگران بپرسی !
- کی ؟ من !! من و سوال از دیگران . دیدی . حالا تو داری به در و دیوار می زنی شاید که دری باز شود نه جانم من این همه سال تمام توش و توان اندکم را به کار زده ام تا از کسی چیزی نپرسم .وچیزی نخواهم ! نه جانم ما را به کارجهان هیچ التفات نیست !!.
- نیست !؟ مگر میشود تو را به کار این جماعت کاری نباشد .? این همه با آدمیان بودن ها در میان شان بودن با آنها گفتن و خندیدن پی کارشان دویدن این هاا گر نشان با آدمیان بودن نیست پس چیست !؟
- ببین جان من ! من همه توش و توانم را به کار کشیده ام تا از میدان گفت و شنودی از این دست خود را وار رهانم و حالا تو وسط این بیابان گریبانم را چسبیده ای که حکایت محمود و ایاز برایم بخوانی و هی سوال پیچم کنی رهایم کن ! تو را به جان هر که عزیزست رهایم کن . کاریم مدار !.

شب بر بستر خویش شانه به شانه شد . نسیمی از دامنه کوه بر درمنه های شیب وزید و عطر شور درمنه با نسیم به دور دست ها تن کشید . پلنگ خسته وخاموش برشیب ریزال قدم گذاشت دانه های درشت سنگ و شن از زیر پایش به قعر دره فرو ریختن آغاز کرد و سکوت شبانه کوه را خش انداخت .گامی چند بر ریزال و آنگاه بر تیغه کوه پیچید و تن خماند و قوسی به شانه ها و نیم خیز و بعد هم جستی بر ستیغ کوه .صخره ی بلند آنجا بر شانه قدیمی کوه گویی به انتظار ش مانده بود و پلنگ با نیم نگاهی سر خوشانه اما خسته صخره را بر انداز کرد و بر تیزنای تیغه کوه تن بالا کشانید و فراز صخره قامت راست کرد .آنک طشت نقره مهتاب! سر جهاز عروس سیاه پوش شب ازسمت شرق کوه هویدا شد . این سوی کوه و دشت آیرکان در زلال نقره مهتاب غوطه میزد و ماه سرخوش از بخشش نورش بر مار و مور دشت لبخند ی سرد بر لب داشت و شنا کنان سربالایی غرب آسمان را طی می کرد ! ستاره ها خاموش و خسته بر شب لمیده بودند . پلنگ سر بالاکرد . ستاره ها بر چشمانش ریختند .سوزن نگاه پلنگ اما چیز دیگری بود همانطور که سر برآسمان داشت رو به ماه غرید . صخره های دره صدایش در کله ی خالی کوه تکرار کردند . نه هیچ جوابی نیامد ! این انعکاس صدای خود او بود.جبران بی جوابی غرش را پلنگ دم فراز آورد برش تازیانه ای بر تن اسب سیاه شب .سکوت ازضرب تازیانه در دم جر خورد واما بی فاصله ای شب تیره دوباره آنرا پینه کرد . پلنگ تن بر دستها خماند کششی درشانه ها و دست ها رخوت اما در جان پلنگ خانه کرده بود دمی ایستاد بینی اش را بالاگرفت و ماه را بوئید چونان سیبی نقره ای نرم و رسیده بود .اما دور بود! دور دور سر فرو انداخت به دور دست های افق گمشده در نور نقره مهتاب نگریست .دشت خالی تر از همیشه غمگنانه در زلال مهتاب غوطه میزد وهیچ چیزی در آن بیکران آشنا آشنایش نبود هر گوشه این دشت دشمنی دشمنانی _ پنهان یا عیان در خود داشت . کفتار ها و بز ها! بزها و بزها ! ای دریغ از پلنگی یا که گرگی لااقل . ای دریغی از حریفی یا که همدندانی!هم دردی یا که هم نوایی. نه !دشت خالی تر از از آن بود که خراش خاطره ای خوش حتی آنرا تحمل پذیر تر کند .

آیرکان کویر مرکزی خرداد 84
عباث!
Comments:
يادش بخیر مصطفی! مجنونی بود. آينه جنون ما بود. - سيبستان
 
Post a Comment

 

 
 
 
  This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.  

Home