Azad kooh آزاد کوه
 

 
about ECO_ADVENTURE & CLIMBING
 
 
   
 
Friday, February 28, 2003
 
..........پيچ پلور را که مي پيچيم با تمام عظمتش خودش را برويم مي اندازد ، سرم را به دوربينم بند مي کنم تا نبينمش ! او تماشا ميکند و نگاه سردش بر گردنم سنگيني مي کند . يخ هاي آبيش در گرماي گردنم خودشان را رها مي کنند و تنم را در بر مي گيرند . يخ مي کنم و او سرخوش از اين قلقلکي که مرا مي دهد لبخند مي زند، اين را بي آنکه سر بالا کنم مي بينم ، مي دانم چه مي کند و مي داند که چه مي کنم . هر دومان مي دانيم !. آخر سال هاست که مي شناسدم و مي شناسمش ، نه آخر که رفيق گرمابه و گلستان هم بوديم ؟سختي ها کشيده ايم با هم ، در باد و بوران به هم پيچيده ايم و در خستگي ها و نشستگي ها و دلتنگي ها سر به گوش هم آورده ايم و براي هم گفته ايم و خنديده ايم و.............. گريسته ايم !
يک بار تنها مرا به آغوش کشيده بود ، در آن دور ها که گذار گم کرده راهي حتي برآن نمي افتاد . حتي چوپان هاي آشنا را بر آن خلوت روشن راهي نبود و تنها ابر ها ما را شاهد بودند . وما بر هم غلطيده بوديم و برف ها دزدانه ردمان را برداشته و با خود نگاه داشته بودند اما باد از راه رسيده بود همان هميشگي آشنا .همان ميانه بر هم زن پر غوغا و با خود برده بود آن نشانه را و ما باز دور از چشم همه بر هم خنديده بوديم .
هر چشمک ستاره اي مارا نشاني از خاطره اي بود . هر صخره اي سنگ قبر خاطره اي سرد ويا گرم و خورشيدو ماه گواهان هميشه روزان آفتابي و شبان مهتابي . جبار و شکارچي .جوزا ،ستاره قطبي و همه و همه آن کهکشان راه شيري ما را به ياد داشتند با ديگران اين طور نبود او ! با من سر به ميل و مهر بود و کنار مي آمد . مي شناختمش خشمش را و کينه بزرگش را و توانمندي و توانمدي و توانمديش را ، او بزرگتر ازآن بود که بتوان با او به در افتاد ، ياد گرفته بودم اين همه سال که چطور با او کنار بيايم .اين ديو خواب آلوده در سرما پيچيده را . از کجاي دره اش آرام بالا بروم تا خوابش بر نياشوبد ، چگونه با به سخن در آيم تا بر من نپيچد و کي دم دستش نباشم تا شلاق سوزناکش را بر صورت خسته ام فرود نياورد .
من و او زندگي ها کرده ايم آري ، و با هم پير شدّه ايم آخر !
اينک باز باز گشته ام واو با همه يال و دامنش مرا در بر گرفته است اما هيچ نخواهم گفت !و او نيز هيچ نخواهد پرسيد چرا که همه چيزم را مي داند ! خودش بزرگم کرده است ...!!........ و در دامنه هاي دور درختي ،درختاني آشنا بجا مانده از غارت بهمن و تبر بر نسار کوه جا خوش کرده اند و باد بر سنه کوه ليسه مي کشد . .......و تنها او مي داند که در دل من چه غوغاي خموشيست ......................پياده مي شوم ،تيغ باد مي برد،و بغضي باصداي شاتر دوربين مي شکند

عباث!

هشتم اسفند هشتاد و يک
Comments: Post a Comment

 

 
 
 
  This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.  

Home