Azad kooh آزاد کوه
 

 
about ECO_ADVENTURE & CLIMBING
 
 
   
 
Sunday, December 17, 2006
 
قفس تنگ است و در بسته است
نه تنها بال و پر بال نظر بسته است
اينكه فقط زنده اي و لابد شكر !!واز نشستن در پشت پنجره اي كه چنين به سيم خاردار آلود ه است چه ميتوان انتظار داشت وكو و كجا مي ماند حسي براي نوشتن و خواندن ؟ خواندن! ؟در اين سرزميني كه سنگ ها بسته و سگ ها رسته اند و ياد نيماي بزرگست و شعرش كه از پشت هزاره ها بر حافظه اي چنين خسته نقر شده است كه :
صداي سگ است وصداي خروس
بدر از هم اي پرده آبنوس
در چنين همهمه اي است كه خاموش مانده اي . پنجره ها بسته و دهان ها را ديگر نمي بويند كه دوخته اند و خيالشان را راحت كرده اند .

در سكوتي چنين است كه مي گذراني اين سرد روزهايي كه زمستان و زمهريري بدتر از اين را به دنبال خواهد داشت پس مي خزي به زير كرسي ذهن كه هنوز گرمايي مانده از روزهاي كوه در اعماق خاكستر آن ميطپد به ياد آن روز هاي شور و تلاش و به ياد همه بالا رفتن ها و پايين نيامدن هاست كه دفتر ايام بر هم ميزني به جستجوي يادي و يادداشتي شايد كه دل تنهائيت تازه شود . شايد فقط ! آنچه در ذيل مي آيد ياد كردي است بر تلاشي و شايدكه براي آن ها كه نخوانده اند تازه باشد ! از دفتر آن سال ها و به ياد خراشي بر سينه ي صخره زارهاي بيستون آن سال ها

حديث تيشه و سنگستان !


دل به اميد ندائي كه مگر از تو رسد
ناله ها كرد در اين كوه كه فرهاد نكرد
(حافظ)

غروب دلتنگ از راه مي رسد و باختر را در حاشيه طلائي خويش مي سوزاند و از پس يك روز گرم، شبي دم كرده آغاز مي گردد. داس ماه آرام بر سينه كوه مي نشيند و نور مرده رنگ خويش را بر سر كوه و دشت يله مي كند، اندكي بعد خفاشهائي از دل تيره شب سر مي زنند، خفاشاني كه طلايه دار ظلمتند.
بر پاي كوه، جائيكه دشت رود بر سينه سنگ آرام لميده است خسته و بيدار تيشه بر سينه كوه مي زنم تيشه اي از شك بر بيستون تن ضربه، ضربه و ضربه .. و آنچنان محكم كه صدايش در رگ و ريشه كوه بپيچد و جان كوه را بلرزاند.
اين دل و دهليزهايش پيچ پيچ بي حضور هيچ، ضربه ، ضربه ضربه، چه سنگي و چه سنگين است دل بر روي سنگهايش خزه هاي پلاسيده، بي گل و برگ و ريشه، امان از اين دل بي ريشه.
سنگ سنگ و ضربه ضربه، خسته از حوصله ها، گفتارها و مرام ها ، ضربه ضربه، دلتنگ از شيرين و شيريني ها ، تلخ تلخ، گريز از هجوم و حجم خلق، تنهاي تنها...
در زير بارش ستاره هاي شبانگاهي ، ضربه ضربه، و تراشه هاي سنگ دل كه از بيستون تن به صورت آسمان مي برد و هر كدام ستاره اي به رنگ غم، ضربه ضربه و كهكشاني از ستاره هاي غم ضربه ضربه و شياري در دل سياه و سنگين سنگ كه يعني راه شيري دل و در هر ضربه نفس نفس ثانيه ها را مكيدن تا طلوع شيري سحر و چه شب ها كه به كردار اين شب به صبح پيوند خورده ، ضربه، ضربه، چه كند است تيشه و چه سخت است دل!...
ضربه، ضربه و گام گام رسيدن صبح، نرم و رام ، افول ستاره صبح و طلوع خورشيد كه بشير نور است و بنيانگذار روز، كه روز، گاه بينائي است و تفكر كه چه كرده اي در شب سياه تلاش؟ خودم را مي گذارم و تيشه ام را از خود دور مي شوم تا گاماسياب كه بر سينه زندگي مي غلطد و خنكاي آب كه بر شيارانگشتان پاهي خسته ام مي دود هشيار مي شوم، چشمان نخوابيده ام هشيارتر مي گردد، بر مي گردم و بيستون را مي نگرم كه چه بلند و تلاشم همچون رد ناخني بر حاشيه سينه فراغ زندگي از عصيان و چه خوني!
سينه بيستون فراخ است و فراتاش چه حقير، آيا عمر كفاف مي دهد؟ ناخن ها آيا طاقت خواهند آورد؟ از كجا معلوم كه در پس اين صخره و كوه ، كوه ديگري نباشد؟ اما نه ، گفته اند كه در پس اين كوه دريائي است كه اگر به تيشه تحمل بتراشيش و آب را بر اين دشت تشنه سرازير كني تو را وصلي شيرين دهيم، وصال شيرين.
شايد حرف حريف از سرگمراهي و گمراه كردن بوده دامِي، بي راهه اي يا حداقل كژ راهه اي و شيرين به خانه خسرو، و دل هر دو به كام شيرين و تو به تراشيدن مشغول. هاي ، هاي ، وهم و شك، لعنتتان باد كه هست را نيست و نيست را هست مي كنيد، شرمتان باد.
مي نشينم، نه گاه نشستن نيست، مي ايستم، توانم نيست، ندايي از پشت صخره هاي دلم مي خواند:

اگر روم زپيش فتنه ها بر انگيزد
ور از طلب بنشينم به كينه بر خيزد
فراز و شيب بيابان عشق دام بلاست
كجاست شيردلي كزبلا نپرهيزد


دو دل مانده ام، شايد پشت اين صخره ها دريا باشد و شايد هم نه، بروم تا سركوه؟ اين همه راه، با اين پاهاي خسته و بيخون .
تن خسته و دل بي قرار، پا رو به راه و دست به تيشه گامي به جلو مي نهم، نه، بر مي گردم، ضربه اي به صخره، و باز به راه مي انديشم اما راه همه صخره است و پرتگاه و پاها ناتوان از تحمل وزن بيستون تن.
بر مي گردم و تيشه كند است ، حوصله شانه ها بي حاصل و صخره زمخت و سخت.
راه اما داغ است و پاي برهنه ، دست كوتاه است و صخره بلند و پروانه سرگردان اميد كه گاه بر راه مي نشيند و گاه بر تيشه.
تيشه: تامل است و سكون و ماندن است و گنديدن. اما صداي تيشه در اين سنگستان سياهي و سكوت تصلاي دل است كه با هر ضربه اش مي خواند:
«پشت اين صخره ها درياست و وپشت درياها....»
اما راه راه اگر هيچ نداشته باشد بينش مي دهد و ديدگاه را تا دوردستها پيش چشم مي گستراند تا از بلنداي قله آن نظاره كني تا ببيني كه :
«درياست يا.... پشته پشته صخره پيچ در پيچ بي حضور هيچ»
بروم يا نه؟ بنشينم و دل به اميد روزنه اي در سنگ و رخنه اي به آبي شيرين، يا بروم به دنبال دريائي، ندائي هماره از دل اين درياي سنگ و صخره مي خواند كه :
«بيــــــــــا!!»
گيوه هاي منظر را به سرپا مي كشم و براه مي افتم، هركول ما نع مي شود، مي گريزم، «گاماسياب» التماسم مي كند، بي اعتنا رد مي شوم، بدنبالم مي آيد، بپايم مي پچيد، نرو به دريا دل مبند، دريا خيالي واهيست . بيا در من جاري شود، بيا و خستگي تيشه زدنهايت را در من بشوي و تن زخمي ات را به زلال من بسپار و هرگاه از چشم دوختن به اين سنگستان خسته شدي عكس كوه و ابر و آسمان را در چشمان شفاف من ببين. آنجا نرو كه جهنم است و تو تشنه، دل به اين بلندي ها مسپار كه سنگهاي تيز اين سنگستان هر يك به انگاره سر نيزه اي تن نحيف تو را منتظرند، برگرد كه طاقت اين راه نيست تو را، نرو .. .... دل به فريب دريا مبند..... بمان......
كر ميشوم. كور مي شوم. به رود آرام پشت مي كنم و رو به كوه هراس با دلي آكنده از هول و هراس و اميد و .... براه مي زنم.
حضورم را، مرغ سحري، بلند مي نالد كه نمي دانم به خير مقدم است يا به افسوس، مي روم، گم مي شوم، از اين سنگ به آن سنگ، از اين صخره به آن صخره ، خورشيد بالا آمده است ، مي تابد ، مي سوزد و مي سوزاند، دانه هاي درشت عرق بر جبين چروكيده ام مي شكفد و پاهاي خسته ناله اي خونين و شور را زمزمه مي كند، راه ناپيدا و بر سر هر پيچ و خمش ديو هولي نشسته بر سر اين سراي هراس.. و شقايق ها، از هرم آفتاب صبح گاهي، گمان نبرم كه تا ظهر بر سر پيمان بودن و ايستادن بمانند. آخر اينجا كه جايگاه گل ها و گل اندام ما نيست. اينجا حتي درختان پير «بنه»كه بر سينه كوه روئيده اند، روزها از تابش آفتاب بجان مي آيند و شبها صاعقه، آتش بجانشان مي زند، اينجا را درختي مي بايد از سن و گلهايي از صخره.
پس از تاملي اندك، بي سايه و خنكاي آب، دوباره از صخره ها بالا مي روم، انگشتانم خونين پاهايم كرخت و بي حس، اما دلي مومن به دريا، و پيش رو هفت خواني است پشت هم خوابيده و در هر خوان ديوي از سنگ بر سر سنگ و هركدام مانعي بر سر راه ، يك ديو را بايد فريفت، آن يك را بايستي كشت و ديگري هم در هرم آفتاب نيمروز به خواب رفته و هرم نفسش تمام آسمان را به آتش كشيده است، در پشت گردنه اژدهائي هولناك بر سر راه منتظر و در حاشيه هر سنگ ماري سياه چمبرزده ... همچنان پيش مي روم.
آن پائين هنوز گاماسياب بر گودترين ناحيه دشت مي خزد بي هيچ آبشاريع بي اوج و بي موج و از بلنداي كوه، زندگان دشت چه حقيرند. بسان مورچگان بر تارك ديواره ي سيلوئي و چه تند مي روند كه انبار كنند و تيز مي آيند كه دوباره باز، و عمرشان همه در راه انبار كردن چه كند مي گذرد.
هنوز منزلها در پيش است و گامها خسته و عرقي كه از سر رويم بر ترك لبان خشكيده ام مي افتد، چه شور و سوزناك، و حنجره ام از هجوم نفس نفس ها، خشك.
قله در دوردست و خورشيد بر پشت گردنه و شانه ها سواره هوا سنگين و دم كرده و گرم. و اي دريغ از نوازش نسيمي كه در اين راه كسي را به نوازش نمي گيرند و تنها آنچه هست هجوم است و پيكار و زخم و راه... كه چه صعب است و پرخطر . مي دوم، مي افتم... دوباره بر مي خيزم و برسينه صخره ها خود را بالا مي كشم و عاقبت از فراز صخره اي قله را مي بينيم عبوس و اخم آلوده و خشك، بي پرواز عقابي، خالي از نسيم و بي ابر.
آن قله بلند و پرابهت بر بلنداي اين سنگستان، سنگي بيش نيست همچون همان صخره پاي كوه، و در پشت قله ، قله هائي بلندتر و دره هائي فراخ تر اما دريا... شايد فريبي پيش نبود. شايد منظورشان درياي سنگ بوده يا كه آتش سر بر مي گردانم و از بلنداي هولناك صخره ها پائين را مي نگرم . گاماسياب پوزخند مي زند. پشت سر دره آنچنان هولناك دهان گشوده كه چشم را ياراي نگاه نيست، صخره ها و سنگهاي شكافته از عطش ترك خورده و ازهم پاشيده و درختان از خشكي بسان مشعلهاي خاموش و آسمان و دره چنان دم كرد ه و وهم آلود كه جغدي را هم هواي پرواز نيست و بر خط القعر دره بستر خشك رود، خالي و سپيد و به جاي سيلان كوهموج ها و قطره ها، سنگ و صخره كه چشمان به انتظار بارانشان، سپيد گشته و سالهاست كه از تشنگي مرده اند . ديگر از اين رودخانه خشك، بوي ماهي كه هيچ، بوي آب هم بر نمي خيزد.
اميدي كه در دل خانه كرده بود، به منتهاي خويش مي رسد. بغضي كه از سالها در سينه داشته ام به يكباره برسينه كوه مي كوبم و فرياد مي كشم:
آآآ آآ آ اااااي .... با تو هستم آآآ ي ي ي ي ي ي
سكوت خوابيده بر كوه و دره ا زخواب مي برد و فريادم در هزار توي دره ها و كوهها مي دود، دوباره فرياد مي زنم:
آآآآ اااا ي ي ي ي ي ي ي با تو هستم آآآآ ااااي
به ناگاه هزاران انعكاس و پژواك و نعره در همه كوهها و دره هاي عالم مي پيچد و جواب كوه از جدار سنگي دلم فرو مي رود كه :


«من ، تو هستم آآآآآ ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي»

خرداد سال 69
كنگاور
عباث!
(21) comments
Sunday, December 03, 2006
 
هدف شعر تغییر بنیادی جهان است و درست به همین علت هر حکومتی به خودش حق می‌دهد شاعر را عنصری ناباب و خطرناک تلقی کند اهل سیاست به قداست زندگی نمی‌اندیشد بل‌که زندگان را تنها به مصادر و وسایلی ارزیابی می‌کند که عندالقتضا باید بی‌درنگ قربانی پیروزی او شود و ای بسا به همین دلیل است که باید قبول کرد در جهان هیچ چیز، شرط هیچ چیز نیست و در دنیای بی‌قانونی که اداره و هدایتش به دست اوباش و دیوانگان افتاده، هنر چیزی است در حد تنقلات و از آن امید نجات بخشیدن نمی توان داشت
-احمد شاملو

ما فرياد مي‌زديم...


ما فرياد مي‌زديم:
«چراغ! چراغ!»

و ايشان درنمي‌يافتند.
سياهي‌ چشم ِشان
سپيدی‌ کدری بود اسفنج‌وار


شکافته


لايه‌بر لايه‌بر

شباهت برده از جسميّت ِ مغزشان.
گناهي‌شان نبود:از جَنَمي ديگر بودند.
(3) comments

 

 
 
 
  This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.  

Home