يك دو روزي هست كه نشسته ام و مي خوانم با حوصله آنچه نگاشته بود عباس يا عباث در اين چند ساله و مرثيه مي گفت از دوستان و همنورداني كه رفتن به گسست طنابي يا بي معرفتي ميخي ،هجوم بي پرواي بهمني و سقوط جسمي به ته دره و پرواز وصعود روحي به بالاي قله و اينكه فردا نوبت كيست؟مي انديشيدم و مي لرزيدم نكند نوبت او باشد،خاموشي و سكوت آزاد كوه و ايستادن قلمش را بر نمي تابم،حيف است سقوط كوله بار تجربه اگر پائي بلرزد و اگر صدائي بي هنگام بهمن را از خواب نحس خود بيدار كند مي گويمت به صبحگان پيش از هر چيز به نزدت مي آيم تا به كلامي و عكسي شاد باشم و ببينم هنوز نبض قلم مي زند پس به گاهي كه به كوه مي شوي بيازما ريسمانت را و فرو كن ميخت را و سكوت كن نزد بهمن كه زمانه بس نا جوانمرد است