حکایتی است حکایت تو ومن ! تو خاموش و من خاموش . تو لب نداری و من لب بر نمی دارم از لب . تو بی چشم ! تماشا نمی کنی و و من نگاه بی تماشایم را فقط به روی تو دارم . تو ساکت و سپیدی و من ساکت و سیاه !! تو تن یله داده ای به زیر پای هر کس و ناکس و من رم کرده و می کنم از همه کسان. کسان!؟ می خوانمت بیصدا. میشنوی پس سر به آسمان بر میکنی که:
یعنی هوا ابر است برف هم خواهد آمد به گمانم !
بی حوصله تر از من تو با آن دل سنگت ! با آن همه سنگت .سنگ هایت . سنگ تر ازسر سنگین من تو با آن قله هایت . با آن گردن فراز و یال فرو افتاده ات . انگار که کاری به کار هم نداریم . انگار . ! انگار نه انگار آن همه و خسته شدن ها و نفس زدن ها چه شوق ها و چه ذوق ها .چه شورها .آن قدیم ها برایت می خواندم یادت هست:
چه گرمیم چه گرمیم از این عشق که ماراست
.آنوقت تو درست وسط بریز بریز باران بهار آدم را به باد می دهی بی مروت !. آفتاب هم که همش طاقچه بالا می گذارد و ما هم که همه اش سایه نشین ولایت خاکبادیم ! همین جوری میشود که یخ می کنم . تکیه به صخره هایت می دهم به خستگی و نشسته میشوم . پاهایم را میان شکم جمع می کنم . جنین . از هوش و حواس می روم خوابم می گیرد . آنوقت تو دل سنگت ترک بر می دارد . پیش میخزی لالایی می خوانی .جمع تر میشوم . می خوابم می خوانی به نجوا و زمزمه ! بم می خوانی و صدایت چه غم داردو هنوز چه حکایتهاست بین تو و من . چه می گویم هنوز چه شکایت هاست بین من و تو !
عباث! .