بابا کلان!
در گذار و گذر لوت خالی بر سرراه روزگاری قریه ای کوچک بر کوهی کوچکتر تکیه کرده بود که تکیه گاه همه اجداد من بود . تا آنکه زمین بر خود لرزید وجز تلی خاک از آن نماند .... آن خانه کوچک با آن تنور گرمش هنوز گرم ترین خاطره ای است که در بیداد این سرما ذهن خسته بدان پناه می برد ! همه اجداد من در این خانه زیستند و مردند خواستم نامه ای به بابا کلان بنویسم ذهن چیزی برای گفتن نداشت . پس التجا به شعر سید صالحی بردم گویا ترست گویا !
عباث !
سلام !
حال همه ی ما خوب است
ملالی نیست
جز گمشدن گاه بگاه خیالی دور
که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند.
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنار زندگی می گذرم
که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد و نه این دل ناماندگار بی درمان
از نو برایت می نویسم
حال همه ی ما خوب است
اما تو باور نکن !