آنچه این جا پیداست همان "هیچ "مجسم است معلق و آویخته از هیچ کجای آسمان به هیچ کجای زمین پس تاب میخورد میان شوراب و سراب . ذهن در بی در کجای ناپیدا به دنباله ی ردی می رود که بایستی بر شن افتاده باشد ولی امان از دست این شوباد که می چرخد و می تابد و با خود شن وشور را بر گرداب ناپیدای آسمان می کشاند تنوره میکشد و باز می گردد و باز دو باره باز ! و شب تا شب اینچنین بر سر لوت می گذرد و ما نیز پایی براه و دلی در دست هر گام این تلخه و شوراب را به حرمت خلوتای و خاموشی اش مزمزه می کنیم . چه زهر شیرینی است این بی خبری و خاموشی در غیبت آدمیان و..آدمیان !! .................
عباث!
بهمن 84