Azad kooh آزاد کوه
 

 
about ECO_ADVENTURE & CLIMBING
 
 
   
 
Friday, January 13, 2006
 
برای مهدی سیبستانی و جام اش !
http://sibestaan.malakut.org/
مهدی جان !
شده گاهی کلمات مثل پاره سنگی در میان دستانت بماند ناگزیر و ناگریز از پرتاب! نوشتن گاه مثل نفس کشیدن در هوای آلوده تهران (که توازآن خیلی دوری) سخت میشود می نویسی. نفس می کشی اما کلمات سربی است . نه فرو میشود نفس و نه روان میشونداین حروف سربی ! پس دنبال چیزی می گردم تا با این کاغذ برایت روانه کنم شاید به جبران آنچه برایت نوشته بودند و من که آمده بودم تا در سیبستان ات نه اگر به چیدن که به بوی سیبی دل خوش داشته باشم. پس می گردم شاید از عکس های قدیم تر چیزی برایت پیدا کنم تا دل تنهائی ات شاید که تازه شود و هم به این بهانه سنگینی نوشتن را چاره ای باشد.
برایت دو سه تا چیز ! می فرستم. از آن چیز های که درست وسط این مرافعه کاملا بی ربط باشد به بهانه پرت کردن حواست از بحث های جدی و سخت که با زبان ما دهاتی های کوه نشین چند گزی فاصله دارد درست مثل آنکه وسط خیابان یارو یخه ات را چسبیده و خط و نشانت می دهد آنوقت یک دفعه چشمت بیفتد به یک لبخند کوچک مثل اینکه من دیدم وسط برهوت داغ هرمز . بعد دعوا یادت برود و بروی توی نخ لبخند دخترک و یه چیزایی راجع به امید و فردا و از این حرف های شیره مالی فلسفی یادت بیاید و بعد درست همان دم مشت طرف چنان توی دهنت کوبیده شود که وسط لبخند شوری خون را بر اسفالت تفدیده تف کنی . یا اینکه وسط زمهریر تخت سلیمان پشت قله ستاره میان آن واویلای سوز و بریز برف و یخ چشمت به یک سنجاقک یخ زده بیفتد که درست کنار اسکی ات بر برف یخ زده وچسبیده باشد . و همین تو را دقایق میان برف و باد به خیالات وا بدارد بعد یکدفعه به خود بیایی و ببینی که انگشتان بیرون مانده از دستکش ات بنفش شده و دارد زق زق می کند ! چه سوز ناجوانمردانه ای می آید مهدی !
یا اینکه از کوه بازگشته ای و به تو دهاتی از پشت کوه آمده پیش نهاد کنند تا بروی کانسپچوال !! تماشا کنی . بابا من الان از آن بالا ها آمدم. از چادر ماه تی تی که درس نخوانده گبه هایش را مسافرانم به چشم می کشند و من نمیدانم که به تقاضای خرید و چشمان حریص شان چه جوابی بدهم غیر از اینکه : بابا جان اگر این ایلاتی ما بیاید به فرنگستون شما و بگوید اخوی فرش زیر پایت فروشی است شما چه فکر می کنید . آخه بابا جان اینها که دکور نیست .این دارد با این وسایل زندگی می کند می فهمید ! پرت افتادم !! داشتم می گفتم به پیش نهاد دوستی رفته باشی تماشای دو سالانه هنر ! با این کوله پشتی و کفش های گلی که اول راهت ندهند ! راهت میدهند بالاخره اگر چه به کج کج نگاهی و تو بی خیال در این باغ رنگ و حجم می گردی میگذری . ر د می شوی اما باز می گردی هاشور هاشور نخ ها را به بازی میگیری رنگ ها را هر کدام چونان قانون جبری از آسمان آمده و بر زمین جا خوش کرده اند رنگ برنگ سرخ . زرد . آبی تیره وروشن . چشم تنگ میکنی کج میشوی یک چشمت را بسته ای تا دقیقتر ببینی و کمی هم نیم خیز تا بهتر رنگ ها درهم شوند و اصلا حواست نیست که جماعت تماشاچی به تماشایت ایستاده اند و تو از میان ویزور دنبال بازی رنگ و نوری و کلیک ! بعد عکس را می بینی ا این چیست ؟! سیاهی ! به هیبت زنی از پشت بازی هاشور و رنگ پیداست . دلت می گیرد . راهت را می کشی و می روی تا بیابان تا آن دور ها زمستان است درست است که در کویر برف نمی بارد اما سوز گداکشش ! استخوان های خسته ات را سیاه می کند شب رفته است پنداری و به امید اینکه صبح خواهد آمد این پا وآن پا می کنی و نمی اید این خورشید لنگ منگ ! وباطری های دوربین را که از ترس سرما در جیبت سینه ات پنهان کرده ای آرام آرام دارند یخ می کنند تا آنکه لبخند آفتاب بر شیار و شکن شن ها می افتد . و کلیک !
سرما. سیاهی سیاهی . سرما ! اما چه ترس از این همه ؟.احساس ما به به لبخند شادمانه دخترکی دردوردست های وطن .به سنجاقک های یخ زده! به شن هایی که در شبنم صبحی سرد آمدن آفتاب را لحظه شماری میکنند . به باطری های از نفس افتاده و همه ی عکس هایی از این دست نشان از آن دارد که هنوز چیزی چیزهایی هست که می توان بر آن ها دل بست. چه ترس اگر که یکی ما را کافر! بخواند و چه باک اگر کسی همه ناتوانی اش را در دشنامی بر ما پرتاب کند . چه باک اگر که خاکستر است و توفان و شب که من به چشم خویش دیده ام که چطور خلاشه ای خردی جنگلی را به آتش کشیده است ! آنها که دنیا را (جمع و جور تر بگویم وطنم را) جنگلی می خواهند بی قانون مدارا و تفاهم تا در آن هر چه خواهند کنند از گرگی و ددی !
مهدی ! براستی چه میشود کرد ؟ من دل به همین خلاشه های خرد لبخند بسته ام ودر جهان کوچکی که می شناسم در پشت آن کوه های بی رادیو و پشت آن واحه های کویری که چوپانانش از سیاست همانقدر می دانند که من از ادبیات ! بر سفره های کوچک اما مهربانشان به گاه تقسیم کماج و لبخند و پیاله ای چای جایت را خالی می کنم و سهمت را کنار می گذارم .
زمستان 84
عباث
Comments: Post a Comment

 

 
 
 
  This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.  

Home