و بیاد محمود مشرف آزاد تهرانی [م.آزاد] شاعر نجيب روزگار
مادربزرگ همیشه ُمی گفت: کسی ماندنی نیست !خوب این درست! اما چه عجله ای دارند این جماعت برای رفتن. اصلا چه شور رفتنی است در این ولایت! جا خالی کردن. رفتن. بهانه ها ساده است. یکی به کوچ و یکی به مرگ!
چه کار و بار سکه ای دارند در این ولایت سمسارها و مردشورها. و عجیب نیست که شاعر یا بایستی کوچ کند که خود مرگی است ذره ذره. دور از همه ی دار و ندارش و که مگر چه دارد شاعر جز کلمه
خویی میگفت به هنگام کوچ از این سرزمین "
جز جانش در چمدانش نداشت" و یا اینکه بمیرد و مردن در این سرزمین چه بهانه های اندکی می خواهد. و چه لوازم اندک تری "
دو گز بوریا وپوستکی. دلکی پر زدرد و ...........شاعر براه افتاد. خاموش و تنها. به عزم کوچ. آرام و بی صدا از صخره ها بالا رفت. پس بی صدا ماند بر قله ی کوتاه مرگ!
و اکنون ابرها تا کف این اتاق سرد پایین آمده اند !
عباث!
زمستان 84
بریده ای از دو شعر م آزاد
تنها انسان نيست.....................
تنها انسان گريان نيست
من ديده ام پرندگان را
من برگ و باد و باران را گريان ديده ام
تنها انسان گريان نيست
تنها انسان نيست كه مي سرايد
من سرودها از سنگ نغمه ها از گياهان شنيده ام
من خود شنيده ام سرودي از باد و برگ
تنها انسان سرود خوان نيست
.............
آناهیتا باران کن ! ..................
یک آسمان مردهی بیپرواز
یک دشنهی برهنهتر از دشنام
یک سینهی تهی شده از فریاد
یک آسمان مردهی بیپرواز
یک جنگل مشوش بیخورشید
از آسمان ستارهی دنبالهدار میگذرد
و کودکانِ مرده به دنیا میآیند.
از دور دست رودفریاد یک کوکو
و های های شیون یک زن.
یک جنگل برهنهی بیتصویر
یک آسمان مردهی بیپرواز
.*تهران- 1361