Azad kooh آزاد کوه
 

 
about ECO_ADVENTURE & CLIMBING
 
 
   
 
Tuesday, January 31, 2006
 
هدف شعر تغییر بنیادی جهان است و درست به همین علت هر حکومتی به خودش حق می‌دهد شاعر را عنصری ناباب و خطرناک تلقی کند اهل سیاست به قداست زندگی نمی‌اندیشد بل‌که زندگان را تنها به مصادر و وسایلی ارزیابی می‌کند که عندالقتضا باید بی‌درنگ قربانی پیروزی او شود و ای بسا به همین دلیل است که باید قبول کرد در جهان هیچ چیز، شرط هیچ چیز نیست و در دنیای بی‌قانونی که اداره و هدایتش به دست اوباش و دیوانگان افتاده، هنر چیزی است در حد تنقلات و از آن امید نجات بخشیدن نمی توان داشت .
شاملو
(0) comments
 
شبانه !

بی آرزو چه می کنی ای دوست ؟

به ملال
در خود به ملال
با یکی مرده سخن می گویم
شب . خامش استاده هوا
وز آخرین هیاهوی پرندگان – کوچ
دیرگاه میگذرد

اشک بی بهانه ام آیا
تلخه ئ این تالاب نیست؟
از این گونه بی اشک به چه می گریی
مگر آن زمستان خاموش خشک در من است
به هر اندازه که بیگانه وار
به شانه برت سر نهم
سنگ باری آشناست
سنگ باری آشناست غم .

شاملو
(0) comments
 

grob e band e ali khan
Photo by Abbas Jafari
(0) comments
 

gavan!!!
Photo by Abbas Jafari
(0) comments
Sunday, January 29, 2006
 

EDALATKHANEH! naghshi az yk boshghab e sasani !
Photo by Abbas Jafari
(0) comments
 
او زندگی دارد . و چهار فرزند ( که یکی شان فقط دوسال دارد !) آن ها دهان دارند ونان واژه گرانی است و کمیاب خصوصا اگر از نوع حلالش باشد . زندگی خرج دارد و او نمی تواند بدزد ! از چه بدزد !؟ از بلیط های بیست ریالی ؟ او نمی تواند رشوه بگیرد مثل خیلی از کارمندان دولتی و غیر دولتی . او نمی تواند ساعات فراغت اش را مسافر کشی کند چون از خرسخوان تا بوق سگ ! مسافر کشیده است . . او حتی نمیتواند دست از کار بکشد چون کتک می خورد ومیشود ضد انقلاب !!او تنهاست و هیچکس طرفدار او نیست حتی مسافران همیشگی اش که یقه ها را بالا کشیده اند و فقط غر میزنند که: چه سرد است این اتوبوس های قراضه . هیچکس از او طرفداری نمی کند . نه نهاد دولتی کار نه خانه کارگر ( مگر راننده اتوبوس کارگر است !؟). نه دولت عدالت منش و مهر ورز . پس او تنها می ماند چون دانشجو ها فقط درس میخوانند . چون سربازها تفنگ دارند و چون روزی نامه ها! خفه خون گرفته اند وفقط از پیروزی فلسطینی ها می نویسند ....او گریه میکند و ترمز دست را میکشد و با بغضی در گلو میپرسد ایستگاه اوین کسی نبود ؟! کسی صدایش در نمی آید ....واتوبوس براه می افتد ........ از ته اتوبوس یکی فریاد میزند ............. ننه میدون اعدام نیگه دار !!
عباث!
(1) comments
Saturday, January 28, 2006
 

faraz !
Photo by Abbas Jafari
(0) comments
 

darreh !
Photo by Abbas Jafari
(2) comments
Friday, January 27, 2006
 

cherag!!
Photo by Abbas Jafari
(7) comments
 

KHARAB ABAD !
Photo by Abbas Jafari
(0) comments
 
علت اصلي پريشاني ها، نه استبداد است، نه استعمار است و نه استثمار، اينها همه معلول اند، علت دوتاست: اول استحمار! دوم هم استحمار!»
م.آ،۴ ص.۳۰۹ ازکلام او
(1) comments
Monday, January 23, 2006
 

be yad e M . AZAD
Photo by Abbas Jafari
(6) comments
 
و بیاد محمود مشرف آزاد تهرانی [م.آزاد] شاعر نجيب روزگار

مادربزرگ همیشه ُمی گفت: کسی ماندنی نیست !خوب این درست! اما چه عجله ای دارند این جماعت برای رفتن. اصلا چه شور رفتنی است در این ولایت! جا خالی کردن. رفتن. بهانه ها ساده است. یکی به کوچ و یکی به مرگ! چه کار و بار سکه ای دارند در این ولایت سمسارها و مردشورها. و عجیب نیست که شاعر یا بایستی کوچ کند که خود مرگی است ذره ذره. دور از همه ی دار و ندارش و که مگر چه دارد شاعر جز کلمه خویی میگفت به هنگام کوچ از این سرزمین " جز جانش در چمدانش نداشت" و یا اینکه بمیرد و مردن در این سرزمین چه بهانه های اندکی می خواهد. و چه لوازم اندک تری " دو گز بوریا وپوستکی. دلکی پر زدرد و ...........
شاعر براه افتاد. خاموش و تنها. به عزم کوچ. آرام و بی صدا از صخره ها بالا رفت. پس بی صدا ماند بر قله ی کوتاه مرگ!
و اکنون ابرها تا کف این اتاق سرد پایین آمده اند !
عباث!
زمستان 84


بریده ای از دو شعر م آزاد

تنها انسان نيست
.....................
تنها انسان گريان نيست
من ديده ام پرندگان را
من برگ و باد و باران را گريان ديده ام
تنها انسان گريان نيست
تنها انسان نيست كه مي سرايد
من سرودها از سنگ نغمه ها از گياهان شنيده ام
من خود شنيده ام سرودي از باد و برگ
تنها انسان سرود خوان نيست
.............
آناهیتا باران کن !
..................

یک آسمان مرده‌ی بی‌پرواز
یک دشنه‌ی برهنه‌تر از دشنام
یک سینه‌ی تهی شده از فریاد
یک آسمان مرده‌ی بی‌پرواز
یک جنگل مشوش بی‌خورشید
از آسمان ستاره‌ی دنباله‌دار می‌گذرد
و کودکانِ مرده به دنیا می‌آیند.
از دور دست رودفریاد یک کوکو
و های های شیون یک زن.
یک جنگل برهنه‌ی بی‌تصویر
یک آسمان مرده‌ی بی‌پرواز
.*تهران- 1361
(0) comments
 

KOOOCH!!
Photo by Abbas Jafari
(0) comments
Monday, January 16, 2006
 

shadmaneh !
Photo by Abbas Jafari
(4) comments
 

az farz !
Photo by Abbas Jafari
(0) comments
 

charkheh !!
Photo by Abbas Jafari
(0) comments
Friday, January 13, 2006
 

labkhand !
Photo by Abbas Jafari
(5) comments
 

tarang!
Photo by Abbas Jafari
(1) comments
 
برای مهدی سیبستانی و جام اش !
http://sibestaan.malakut.org/
مهدی جان !
شده گاهی کلمات مثل پاره سنگی در میان دستانت بماند ناگزیر و ناگریز از پرتاب! نوشتن گاه مثل نفس کشیدن در هوای آلوده تهران (که توازآن خیلی دوری) سخت میشود می نویسی. نفس می کشی اما کلمات سربی است . نه فرو میشود نفس و نه روان میشونداین حروف سربی ! پس دنبال چیزی می گردم تا با این کاغذ برایت روانه کنم شاید به جبران آنچه برایت نوشته بودند و من که آمده بودم تا در سیبستان ات نه اگر به چیدن که به بوی سیبی دل خوش داشته باشم. پس می گردم شاید از عکس های قدیم تر چیزی برایت پیدا کنم تا دل تنهائی ات شاید که تازه شود و هم به این بهانه سنگینی نوشتن را چاره ای باشد.
برایت دو سه تا چیز ! می فرستم. از آن چیز های که درست وسط این مرافعه کاملا بی ربط باشد به بهانه پرت کردن حواست از بحث های جدی و سخت که با زبان ما دهاتی های کوه نشین چند گزی فاصله دارد درست مثل آنکه وسط خیابان یارو یخه ات را چسبیده و خط و نشانت می دهد آنوقت یک دفعه چشمت بیفتد به یک لبخند کوچک مثل اینکه من دیدم وسط برهوت داغ هرمز . بعد دعوا یادت برود و بروی توی نخ لبخند دخترک و یه چیزایی راجع به امید و فردا و از این حرف های شیره مالی فلسفی یادت بیاید و بعد درست همان دم مشت طرف چنان توی دهنت کوبیده شود که وسط لبخند شوری خون را بر اسفالت تفدیده تف کنی . یا اینکه وسط زمهریر تخت سلیمان پشت قله ستاره میان آن واویلای سوز و بریز برف و یخ چشمت به یک سنجاقک یخ زده بیفتد که درست کنار اسکی ات بر برف یخ زده وچسبیده باشد . و همین تو را دقایق میان برف و باد به خیالات وا بدارد بعد یکدفعه به خود بیایی و ببینی که انگشتان بیرون مانده از دستکش ات بنفش شده و دارد زق زق می کند ! چه سوز ناجوانمردانه ای می آید مهدی !
یا اینکه از کوه بازگشته ای و به تو دهاتی از پشت کوه آمده پیش نهاد کنند تا بروی کانسپچوال !! تماشا کنی . بابا من الان از آن بالا ها آمدم. از چادر ماه تی تی که درس نخوانده گبه هایش را مسافرانم به چشم می کشند و من نمیدانم که به تقاضای خرید و چشمان حریص شان چه جوابی بدهم غیر از اینکه : بابا جان اگر این ایلاتی ما بیاید به فرنگستون شما و بگوید اخوی فرش زیر پایت فروشی است شما چه فکر می کنید . آخه بابا جان اینها که دکور نیست .این دارد با این وسایل زندگی می کند می فهمید ! پرت افتادم !! داشتم می گفتم به پیش نهاد دوستی رفته باشی تماشای دو سالانه هنر ! با این کوله پشتی و کفش های گلی که اول راهت ندهند ! راهت میدهند بالاخره اگر چه به کج کج نگاهی و تو بی خیال در این باغ رنگ و حجم می گردی میگذری . ر د می شوی اما باز می گردی هاشور هاشور نخ ها را به بازی میگیری رنگ ها را هر کدام چونان قانون جبری از آسمان آمده و بر زمین جا خوش کرده اند رنگ برنگ سرخ . زرد . آبی تیره وروشن . چشم تنگ میکنی کج میشوی یک چشمت را بسته ای تا دقیقتر ببینی و کمی هم نیم خیز تا بهتر رنگ ها درهم شوند و اصلا حواست نیست که جماعت تماشاچی به تماشایت ایستاده اند و تو از میان ویزور دنبال بازی رنگ و نوری و کلیک ! بعد عکس را می بینی ا این چیست ؟! سیاهی ! به هیبت زنی از پشت بازی هاشور و رنگ پیداست . دلت می گیرد . راهت را می کشی و می روی تا بیابان تا آن دور ها زمستان است درست است که در کویر برف نمی بارد اما سوز گداکشش ! استخوان های خسته ات را سیاه می کند شب رفته است پنداری و به امید اینکه صبح خواهد آمد این پا وآن پا می کنی و نمی اید این خورشید لنگ منگ ! وباطری های دوربین را که از ترس سرما در جیبت سینه ات پنهان کرده ای آرام آرام دارند یخ می کنند تا آنکه لبخند آفتاب بر شیار و شکن شن ها می افتد . و کلیک !
سرما. سیاهی سیاهی . سرما ! اما چه ترس از این همه ؟.احساس ما به به لبخند شادمانه دخترکی دردوردست های وطن .به سنجاقک های یخ زده! به شن هایی که در شبنم صبحی سرد آمدن آفتاب را لحظه شماری میکنند . به باطری های از نفس افتاده و همه ی عکس هایی از این دست نشان از آن دارد که هنوز چیزی چیزهایی هست که می توان بر آن ها دل بست. چه ترس اگر که یکی ما را کافر! بخواند و چه باک اگر کسی همه ناتوانی اش را در دشنامی بر ما پرتاب کند . چه باک اگر که خاکستر است و توفان و شب که من به چشم خویش دیده ام که چطور خلاشه ای خردی جنگلی را به آتش کشیده است ! آنها که دنیا را (جمع و جور تر بگویم وطنم را) جنگلی می خواهند بی قانون مدارا و تفاهم تا در آن هر چه خواهند کنند از گرگی و ددی !
مهدی ! براستی چه میشود کرد ؟ من دل به همین خلاشه های خرد لبخند بسته ام ودر جهان کوچکی که می شناسم در پشت آن کوه های بی رادیو و پشت آن واحه های کویری که چوپانانش از سیاست همانقدر می دانند که من از ادبیات ! بر سفره های کوچک اما مهربانشان به گاه تقسیم کماج و لبخند و پیاله ای چای جایت را خالی می کنم و سهمت را کنار می گذارم .
زمستان 84
عباث
(0) comments
 

sanjaghak !
Photo by Abbas Jafari
(0) comments
 

labkhand e aftab
Photo by Abbas Jafari
(0) comments
Tuesday, January 10, 2006
 

hast shab !
Photo by Abbas Jafari
(1) comments
 

Moaj!
Photo by Abbas Jafari
(0) comments
 

Baazi!
Photo by Abbas Jafari
(0) comments
Saturday, January 07, 2006
 

DAGH!
Photo by Abbas Jafari
(4) comments
 
در خلوت روشن
با تو گریسته ام
برای مردگان این سال
که عاشق ترین زندگان بودند !

شاملو

به یاد تختی و جای خالیش در ورزش !
و به یاد همه نبودن هایی که جایشان را به بودنی بی مقدار داده اند!
عباث
(0) comments
 

dar khavat e roshan !
Photo by Abbas Jafari
(0) comments
 

bidi az blour favareh ei az nooor !
Photo by Abbas Jafari
(0) comments
Tuesday, January 03, 2006
 
میبینی !!این لحظه ها ی ماضی چه روشنند و گرمی بخش. همین دیروز بود پنداری که از روزنه ی تنگ ویزور دوربین میشد به میهمانی آب و رنگ رفت واکنون چه دوریم و چه خاکستری است پیرامن این قفس!

عباث!!
(4) comments
 

pawa!
Photo by Abbas Jafari
(0) comments
 

!!
Photo by Abbas Jafari
(1) comments
 

mam !
Photo by Abbas Jafari
(0) comments
Sunday, January 01, 2006
 

koh koh koh ! va baz ham koh moltjay hamey ma !
Photo by Abbas Jafari
(2) comments
 

nim negah !
Photo by Abbas Jafari
(0) comments
 

taghdis !
Photo by Abbas Jafari
(0) comments

 

 
 
 
  This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.  

Home