Azad kooh آزاد کوه
 

 
about ECO_ADVENTURE & CLIMBING
 
 
   
 
Wednesday, August 31, 2005
 
تاهنوز !ا


میشود تماشا کرد صفحه به صفحه این جعبه جادو را و سکوت کرد و ...گذشت . میشود در پاسخ به دوستی ندیده سکوت کرد ناشنیده گرفت آنچه را که او با رنگ و رگ افروخته از پشت تلفن نثارت کرد . می توان فراموش کرد آنچه را به غیض یا به طعنه و از سر نارفیقی بر پایین مطلبت نوشته اند. توان نوشت برای همه آنها که رفته اند می شناسیشان یا نمی شناسیشان . برای آنها که درکوه می میرند به حادثه یا به تعلل . می توان قیافه کارشناس ها را به خود گرفت و تحلیل کرد . میتوان منتقد بود و نقد کرد .
می توان در باب همه چیز نوشت آنهم به بهانه کوه .از لمپنیزم تا شون پنیزم !! فقط از باب خالی نبودن این جعبه جادو و اینکه می نویسیم پس حضور داریم . اظهار نظر می کنیم پس لابد کوهنوردی هم می کنیم !! پس جای این همه می توان ننوشت وحتی چاپ نکرد .. می توان کوله پشتی را برداشت بی هیاهو دررا بست و براه افتاد دور یا نزدیک . جا یش هم حتی مهم نیست . دره های خاموش البرز یا زاگرس . قله های ساکت و مغموم این سرزمین بی متولی که در کوچه هایش هر روز قهرمانی رو به قبله می شود همچنان که تا دیروز بودنش پله ای بود برای بالا رفتن ! می توان در روستایی کوهستانی یا کویری کوبه ای را به صدا در آورد و دوستی را یافت و از او پرسید که هنوز دل خوش سیری چند؟! . می توان یک طناب بلند. بلند بلند ! را کلاف کرد و بر سر شانه انداخت وبر اه افتاد هنوز سختون و صخره ها فراوانند و هستند دیواره ها و مسیر هایی که به رنگ و شکوه و افتخار صعود آلوده نگشته اند .تنها یا که با دوستی بی سر وصدا بالا رفت و و فرود آمد و به خانه بازگشت و لذت صعود را در کنج اتاقی کوچک نصف کرد وهمچون سیبی گاز زد و خندید
میشود یواشکی برای کسانی که خودشان را در سربالایی های کوه خسته کرده اند خسته نباشیدی فرستاد بی آنکه غیر بداند . میشود به تنهایی در غم قهرمان گریست بی آنکه به فرصت طلبی محکوم شد. می توان به جای نان قرض دادن طنابی قرض داد تا که او که می تواند از شانه صخره ای بالا رود و به تماشای آفتاب بنشیند .می توان تلفن را برداشت . حال کسی را پرسید که این روز ها خیلی ها حالش را نمی پرسند . می توان خطی نوشت ز دلتنگی وبرای کسی فرستاد و امیدوار بود که هنوز چشمانش برای خواندن می بیند.می توان از شلوغی ترمینال تا منزل دوستی در کنج خیابانهای خاموش ارومیه به دیدارکسی رفت که سالها تنهایی هایت را با او تقسیم می کردی . میشود اتوبوسی گرفت برای خیابان مهدیه پای گنج نامه به دیدن دوستی که سالهای جوانی را با هم شیب تند کلاغ لان را بالا می کشیدید و او از غم هایش می گفت و از شادیهایش و تو گوش می دادی و صخره ها هم نیز و قله ها هم هم ! می توان شنید از رنج زندان . رنج بیمارستان . غم دیوانگی !آن روز ها هنوز کوه مامن و ملتجا بود . کوله پای در بود و را ه نزدیک و دل ها نزدیک تر شهر خلوت صبح پر آفتاب بود و آفتاب مهربان بود شیب کتل نردو هنوز آنقدر تند نبود و زانوها هنوز رمقی داشت و بینالود با این که بلند ترین بود اما سخت ترین نبود! حسن حسن این بود که کلی شعر از حفظ بود و سر بالایی ها ی کوه با شعر شاملو و اخوان طی می شد و حال از پشت این پنجره هنوز می توان برایش به یاد آن روز ها شعری خواند از اخوان جان که محبوب هر دو تایمان بود. :
ای تکیه گاه و پناه غمگین ترین لحظه های کنون بی نگاهت تهی مانده از نور
ای شط شیرین پر شوکت من !
آری تا هنوز فرصت هست می توان از کوه ها بالا رفت ورو به آفتاب نشست و خواند . گوش کن صدا می آید . باز به گمانم کسی در تنهایی در کوه برای خویش آواز می خواند. گوش کن چه غمگنانه هم می خواند .

عباث
!
Comments:
دوست عزیز باز هم مثل همیشه روزم را با عکس های زیبا و کلام دلنشینت زیبا کردی. تا مطلب بعدی و دیدن تصاویری دل انگیز به انتظار می نشینم.
علی
 
سلام كه سلام بر كلامت، زيبا نوشتي و زيبا گلايه كردي گوئي قلمت با تن كاغذ ديريست كه آشنا است گوئي راز بازي با حس را كلماتت خوب مي دانند شايد كه نه دستت كه دلت مينويسد نوشته قبليت هم به دلم نشست كامنت گذاشتم انگاري قابل نبود خود بخود پريد قرار بود فاريابي باهات مصاحبه اي كنه منتظر اين مصاحبه بودم تا بيشتر بشناسمت اما يا نكرد يا ما نديديم البته اين گلايگي به ايشان مربوطه اما خوب
به اميد بهروزيت
 
جالبه این فرشید که خود به واقع نمونه جامعی از لمپنیزم به شمار میرود از نوشتار شما تعریف میکند. کسی که از .... بعنوان ماساژور یاد میکرد و کوهنوردان را به هر نامی دلش می خواست خطاب قرار میداد. آقای جعفری از آدم بدنامی چون وی بپرهیز که خانه ات را به فساد می کشاند.
 
Post a Comment

 

 
 
 
  This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.  

Home