Azad kooh آزاد کوه
 

 
about ECO_ADVENTURE & CLIMBING
 
 
   
 
Saturday, April 02, 2005
 
از خروسخوان تا آفتاب!



پیشکش سال های هماره همشکل و همسان !


قوقولی قو! خروس می خواند! در دور دست های دور .در انتهای ریگ خورشیدی تازه بر خط افق می افتد. زایشی دیگر ! کردار روزگار بی کردار ! . هرروز زادن و مردن . مردن و زادن . زادن روزی از پس شبی . و مردن شبی در کام سپید روز. شیر روز جاری در گلوی شب . خروس می خواند وحاج علی مقنی موذن پیر بر بام نه چندان بلند تنها مسجد مصر تن می کشاند تا خفتگان قوم از زادن روزی دیگر خبر شوند: حی علی الفلاح!!. صدای خسته حاج علی اما اندکی دور تر در پس گودال ریگی از نفس می افتد وفرو میمیرد و کلاته فرح زاد بیخبر از خبری اینچنین شیرینای خواب سحر را مزمزه می کنند و وقتی که آفتاب دیریست که بر ساق و پی قلعه بیاضه می مالد احمدک چوپان هراسان از هول دعوای پدر قرص نانی به ته جیب می تپاند و لوک و حاشی ها را با چوب از طویله میتاراند.
.آفتاب می تابد. لنج کهنه تن بر ساحل لارک یله کرد ه است .ناخدای پیر سهم نان از دست زن برقع پوشش می ستاند تا عصر که سهم ماهی خویش از خلیج پیر به منزل آورد .رنگ سردابی از دیواره های کهنه بر می افتد و هر سنگی بر خود رنگی از آفتاب می گیرد و قلعه متروک پرتغالی ها زیر آفتاب صبح خمیازه میکشد آفتاب می شود . سایه می شود روز می رود شب می اید پر ستاره و خاموش شب گرم است شب ابری است شب بارانی است شب با تندر در می آمیزد . جاشوی پیر دیرک بادبان دگر سو میکند و کتان سپید و کهنه بادبان همراه با رعد جر می خورد لنج پیر تن می خماند کج میشود و شانه بر موج می مالد. شب شبی خیس است اما آفتاب خواهد آمد جاشوی خسته نگاه به شفق می کشاند. سمت هند ! ستاره ای هنوز بر تارک آسمان چسبیده است. آسمان نیلی میشود وپس آنگه صاف . ستاره دیریست رفته است اینک گوی زرین خورشید و آنک برق باله های سرخو و هامور بر لبه گرگور !لبخند جاشو و تقلای ماهی اینک زندگی زیر آفتاب میخندد.
پشت نخلستان خاموش مرغی پر می کشد و ولوله مرغان آغاز میشود بزی بی تاب از حصار کوتاه طویله بر می جهد و چوبان خواب آلود گله را سمت چشمه هی می کند .
آفتاب بر دشت می افتد آفتاب بر کوه می تابد . سایه ها در در ه های تنگ می لمند دره چاه کوه در سکوت نیم روز تن به به سایه خوابانده است وسبز قبای هند ی بر شاخ سار باریک اقاقیا مزه آخرین ملخ را به زیر دندان دارد .جاسم بر الاغ تیز و تند خویش از راه می رسد چاه آب در خنکای دره زیر راه خفته است سکوت گود دهان چاه به غوغای دلوی بر می آشوبد و دستازمخت مرد با خنکای آب آشنا می گردد لرزشی به زیر پوست و چشم ها با آب چاه شسته به آفتاب روزی دیگر می نگرد روز یک نیزه بالا آمده است حالا دیگر .
افتاب می تابد ازپشت کوه های نمار بر بلندترین برفها . ابری از گوگرد در نیزه آفتاب تن می نماید و دماوند هزاره ها از دیدار دو باره آفتاب خجل میشود سرخ و طلایی و علی صالحی قاطر پیرش را به سمت کتو پل هی میکند وآن بالا کوهنوردی تنها آخرین تیغه های سنگی بالای تخت فریدون را به سمت قله بالا می کشد . اینک گوی گرم انرژی. اینک خورشید ! لختی می ایستد آفتاب همان است که بایستی بود . گرم و زنده کننده. چشم بر آفتاب می بندد . ته مانده میل به خواب فرصت می یابد تا پلکی گرم کند اما هنوز تا قله خیلی مانده است و آفتاب بالا آمده است ..... گام تند می کند .
سوز سردی از سمت غرب بر دشت می وزد وآهویی پیر در راه تنها چشمه کویر تن می خماند از لبه گدار بالا می رود و هوا را بو می کند بوی باران دوشینه بوی آب . عطر حلندر همه با هم در آمیخته است و در سمت آفتاب برامد کوه بره آهو ها فارغ از خیال آب و علف در پناه گرده سنگی خواب و بیدار زندگی را مرور می کنند . در تاریک روشن سپیده آهوی پیر بز رو کوتاهی را که به تنها چشمه کویر این نواحی ختم می شود زیر پا می گیرد و سلانه سلانه به سمت چشمه کوچک اما دل گرم کننده گام می کشد چشمه آیرکان در لای نیزاری آرام غل می زند پس پا کند می کند نیم نگاهی به نیزار محقر پای چشمه . احتیاط شرط بودن است !
قامت کوچک جان آقا با آن ابروان پر پشت در پناه نیزار در گاو گم سحر به سنگی نه چندان یزرگ می ماند و تمام ذهنش بر این نکته متمرکز شده است که مبادا باد برگردد. بر نمی گردد .
بزرو اکنون به پایان می رسد و عطش نیز ! هوا را بو می کشد بوی غریبه ! اما دیریست که جان آقا تفنگ را بر سردست آورده است و و دستان پیرش بی لرزشی ماشه را می چکاند !خواب بره آهو ها بر می آشوبد . افق رنگ خون بخود می گیرد و دمی بعد هنگامی که شکارچی پیر خون از لبه کارد کهنه می شوید دیریست که آفتابی سرخ برسفیدی نمکزار لیسه می کشد .
خواب ظهرساربان پیر به زیر سایه ی طاغی و درسکوت و نسیم گرزه ماری چشم بر آفتاب پرتاب بیابان بسته است . عبدالحسین میان مزرعه روناس می گردد .و زیر دندان طعم تند تره ای را مزمزه می کند . آفتاب می تابد. روز به آخر می رسد خورشید کج می کند به سمت غرب . در دور دست های ورکی پای کوه ابدالان مردی مردانی مردمانی خسته از روز کار و بار از مرز باز می گردند تا حاصل یک روز خویش را به نانی تاخت زنند . شب اکنون شب آغوش است خلسه و خواب تا فردای پر آفتا بی دیگر .
آفتاب می تابد بر بافه های زرد گندم ونگاه مرد بر خوشه های طلایی طعم سیری و شادی را به زیر دندان مزمزه می کند. معصومه دستار پر چینش را بر خرمن گندم رها می کند دانه ها بر دانه ها می ریزند. گنج آشکار زندگی انبوهی می گیرد . شیر در پستان بز ها و میش های گله سنگینی می کند و یارعلی سرخوش از همهمه و درای گله بزها را به به سمت چال میشان می کشاند . بزغاله ها بر کناره کوهرنگ جشن علف را ورجه ورجه می کنند و ماه تی تی مشک بر شانه از چشمه بر می گردد اما پیش ازآن که به چادر خویش پا بکشاند دزدانه بر چادر عمویش نظر می کند نامزد جوان اما دیری است که بر رد گوسپندان رفته است دخترک شرمو به مادر نامزدش سلامی می کند و مشک آب را بر سنگ یله می کند و کمر راست می کند تا به کار هیزم شود و آتش براه و چای و شیر گرم و شادی . و آفتاب حالا دیریست که بر جفت زرده می تابد . آفتاب می تابد . برف آفتاب را به چشم دو اندازه می کنند و هواپیمایی کوه های بلند را دور می زند و بر دره تنگ و پر از فقر فرو می افتد . رودی از خانه های تو سری خورده افتاده بر کناره رود کارون ماری رامانند بر کمرگاه کوه پیچیده است مرداس سنگتراش پیر ایل هر صبح گاه بر کناره راه می نشیند و چشم بر راه می دوزد اما افق تا دور های دور از غبار گرد اسب سواری حتی خالی مانده است و بی بی سبز پوش هر روز به انتظار آمدن آخرین سوار شمعی نذر سلطان ابراهیم می کند تیشه اما بردست مرداس مانده است و ذهن فرتوتش آرام آرام خط و یال و دم شیر سنگی را در هر غروب از ذهن پنداری پاکتر و پاکتر می کند و شمع های بی بی کورسوی خویش را هر شب تا سحر بدرقه همه جوانان ایل می کند که از پی یافتن قرص نانی ترک ایل گفته اند و غربت شهر ها تجربه می کنند .
آفتاب دیریست در پشت برج های بلند شمیران غروب کرده است .شهربا آن همه چراغ و و اجاقش ! از دل دیو هم تاریک تر است . تاریک ! در سر پناه پلی که از فراز خیابان کهنه پایتخت می گذرد مردان ایل مردان کار خسته از بیگاری های شهر درحاشیه آتشی از چوب جعبه های میوه و کارتن های خالی یاد و خاطره دشت های بی کران یاد کوه های بلند . یاد تفنگ سرپرو یاد بیله تیهو و یاد چشمه و رمه یاد چشم و قامت رعنای یار را به ترنم ترانه ای زیر لب نجوا می کنند .
تو ودیر مو ودیر کوه وسته میونه
مر خدا طاقت بده دل هر دو مونه
تو زکوه بیو بلم مو ز برآافتو
هر دو مون سهده دلیم سیر بخوریم آاو(*)



بیست و هشت اسفند هشتاد و سه
مهرجان کویر مرکزی
عباث

.........................................................................................................................

(*) تو دوری و من دور و در میان ما کوههای بلند حایلند
مگر خدا شکیبایی دهد قلب های هر دوی مارا
تو از فراز کوه فرود آ و من هم از سینه کش آفتابی کوه می آیم
ما هر دو از سوته دلانیم تا از حضور چشمه دیدار سیراب شویم
Comments:
ان شاالله
 
شاهکار بود دوست عزیز،مانند تمامی نوشته هایت
علی گلشن
 
Post a Comment

 

 
 
 
  This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.  

Home