Azad kooh آزاد کوه
 

 
about ECO_ADVENTURE & CLIMBING
 
 
   
 
Thursday, January 20, 2005
 
یادداشت هایی از برف و آفتاب !
عباث
(0) comments
 

etlaeiyeh !!
Photo by Abbas Jafari
(0) comments
 

rad e pa !
Photo by Abbas Jafari
(0) comments
 

ice 2
Photo by Abbas Jafari
(1) comments
 

ice .
Photo by Abbas Jafari
(0) comments
Monday, January 17, 2005
 

!!
Photo by Abbas Jafari
(2) comments
 

shen o barf o tala!
Photo by Abbas Jafari
(0) comments
 


Photo by Abbas Jafari
(0) comments
 

dor ha !
Photo by Abbas Jafari
(1) comments
 
وشب سرد کویر و لایه ای برف و یخ زده بر روی شن ها و سکوت و ستاره و صبحی که نمی آمد و آفتاب که تنها امید بود و چه دیر آمد آن صبح سرد وپس به سلامش رفتیم پیش از آمدنش و تن لرزه هایی که پایان نمی یافت تا آن که بالاخره آمد و چه طلایی هم در واویلای سوز و تماشابود که جلال این عکس را ازمن گرفت .
عباث
(2) comments
 

e
Photo by jalal khalkhali
(0) comments
Monday, January 10, 2005
 

laneh roubah photo: j khalkhali
Photo by Abbas Jafari
(1) comments
Sunday, January 09, 2005
 

az bala b e paein !! be don e sharh !!
Photo by Abbas Jafari
(0) comments (0) comments
 

!!!
Photo by Abbas Jafari
(0) comments
Tuesday, January 04, 2005
 

pahlavan tanha!!

(2) comments
 
غلامرضا !غلامرضا!!





نه سهراب!نه سياووش ! غلامرضا. غلامرضا!!.
غلامرضا! نامت ملموس تر است از اسطوره هاي بي جاني كه پر كرده بود كتاب هايي را كه لابلاي برگ هاي زردشان را پر كرده بودم از پر طاووس و پر سياوشان . لاي شاهنامه پدر بزرگ .صفحه سهراب كشون كنار اسم رستم با خط خوشي كه دوستش مي داشتم نوشته شده بود: پوريای ولی ! كه بعد ها به رسم پدربزرگ منهم نامی را کنار سياوش نوشتم نه کنار رستم!چرا که رستم مرد بازو بود و بازی خورده و كار گزار سياست مردان و سياوش خوب مرد قصه هاي شب كودكي ام جايي باز كرد در ميان قصه هايش به پهناي دو كلمه كه نامت را جاي دادم ميان دستان قشنگش كه با قلم ني به خط خوش خودش نوشت : غلامرضا !
شاهنامه راپدر بزرگ به ناني تاخت نزد درسالهای قحطي كه روس ها آمده بودند و نان خاك اره ايي بود پخته در تنور !پس در گرسنگی و سرمای شب های سال قحط سياوشمان به ناني تاخت نشد و ماند تا پدر.با پوريای ولي اش و ماند تامن تا غلامرضايم .تا وقتی که پدر بيتابي ام را در بالا كشيدن پاشنه كفش هاي كوهنوردي ام تماشا مي كرد و به نجوايي تلخ گفت : گيرم كه شدي پهلوون پايتخت ! آخرش مي كشنت ! خنديده بودم آن روز به كردار جواني و ناپختگي كه: كوه كه قهرماني و پهلواني ندارد و پيچيده بودم به كوچه و كوه كه ان موقع چه نزديك بود .شوق جواني و نزديكي قله ها اما در بين همان راه كوتاه ازپيچ كوچه تا سر قله تنها يك جمله در ذهنم دست بدست مي شد " گيرم كه شدي پهلوون پايتخت ! مي كشنت !"
پنداشته بودم كشتن يعني همين كه خون تف كني كنار خاكي كوچه . از نيش تيز تيزي دست نامردي كه تنگناي تاريك كوچه را به كمين نشسته است . خوب كشتن يعني همين . مثل فيلمهاي فردين سالهای کودکی . ( راستي اوهم كشتي گير بود پس چرا اورا نكشتند ؟!{يادم هست که تا اين آخری ها که ميديدمش با اين كه برف پيري بر سر داشت اما هنوز خوشگل بود ( اين را از پيرزني شنيدم که داشت به ديگری نشانش می داد!!)همو که عکس جوانی اش را به خاطر داشتم پهلوانی آراسته در قاب کهنه ديوار امجديه و دوست داشتم آن پهلوان زيبا را در لباس کشتی اش حتی بيشتر از فيلم و آوازگنج قارونش.!)}نه كشتن به سادگي اين روز ها نبود ان دوران .تمام روز جمله پدر زيبايي چشم انداز هاي اطراف قله را ازمن گرفته بود و ديگر هواپيمايي كه از فراز كوه ميگذشت مثل هميشه از آرزوهاي دور من پر نبود . نقر شد آن روز اين جمله بر صخره هاي ياد و ذهن و گذشت سال هاي پر بادبادك و پروانه و زيرآسمان. روي صخره با برف با باران خواندم ترانه هاي جواني را برسر بلندي كوه ها و گودي گريوه ها وبر صخره ها و در دره ها .
سياوشم را به پر سياوشان سايه صخره ها مي سپردم وسرخوش روز هاي بلند آفتاب را با طناب به سايه مي كشاندم! و سايه ي بيد هاي بلند كناره نهر اخلومد قراري بود تا كليدر را بر باريكه چمن خودرو بلند بلند براي عقابها و بز هاي كوهي دكلمه! كنم : گلممد ! گل محمد !
سياوشم را با گل محمد تاخت زده بودم كه به من به جغرافيا وبه تاريخ من نزديك تر بود و پس بسودني تر . او پشت همين كوه ها تفنگ برداشته وبه كوه زده بود از دهنه اخلومد تا قلعه ميدان تا سنگرد و سنكليدر يك جيغ بيشتر راه نبود !
شبهاي آتش دره ها .زو شمخال و دربادام و بعد ها بلندا و دره هاي البرز و زاگرس سينه سرد و سپيد دماوند . چال فيالسون .پشت شاه شهيدان روي چال ميشان . تنگ چشمه ميشي . و اين نزديكي ها كنار بخاري هيزمي امامزاده ابراهيم . شب هاي خسته برگشته از بند يخچال زير چنارهاي پير حياط خلوت امامزاده ابراهيم كنار سقا خانه يا كنار بخاري هيزمي قهوخانه كهنه محمد آبشاری وقتي با صداي خسته ام گلمحمد و ستار از لاي كليدر بيرون مي آمدند. خط نگاه بچه هاي خسته از روزصعود و آن همه بلند شدن رو گيره هاي ناخني !به قاب كهنه عكس غلامرضا خيره مي ماند . گل محمد آن روزها چيزي بود شبيه اين غلامرضا كه دستانش رابه كمر زده بود و بازوبند پهلواني به بازويش آويخته بود .پهلوان پايتخت ! پهلوان هم كه باشي آخرش تو را خواهند كشت گل محمد !
تمام شب برف باريده و هيچكس هنوز سر بالايي پس قلعه را بالا نيامده بود . ازبخارشيشه ها مي شد دانست كه سماور سحر خيز ترين و با مرام ترين قهوچي پس قلعه محمد تهرانی ساعت هاست كه قل ميزند. برف زده وخيس بدرون مي خزم . پهلوان پير چاي داغي پيشم مي گذارد و خود نيز مي نشيند . سيگاري به سر ني كوتاهش مي زند وگفتن مي آغازد . او كه هيچگاه هم كلام كسي نمي شد مگر به نياز و بس گزيده مي گفت و گزنده هم كه در نگاهش ما نا پخته هاي پرشوري بوديم كه بارها نگاه نگرانش را در رد ما نامجويان جوان ديده بودم . كوتاه بود به قامت اما قدر بود و نگاه تيزش جراتم نمي داد تا راست به صورتش نگاه كنم پس سر بزير گوش مي دادم . مي گفت و چه آشنا بود و چه جاني يافته بود او كه هيچگاه گفتن را بر نمي تافت اما اكنون گويا غمي به گلويش خانه داشت كه مي برد مرا تا خاني آباد تا شاپور تا ساختمان كهنه حاج حسين رضي زاده نبش كوچه با آن تابلو قديمي اش : باشگاه پولاد ..
ساعتي است كه مي گويد و من خاموش گوش به او سپرده ام .پس سر برمي گرداند و آهي مي كشد و مي گويد:
ـ پهلوون! .......تو اين ولايت غلامرضا هم كه بشي ميكشنت !.
.....تخت هاي كهنه ي حياط امامزاده ابراهيم و سهراب كشون دولت آبادي در قصه ” كليدر” كه تمام ميشد سيني چاي دور ميگردانند تا بغض هاي يواشكي! در گرماي چاي شيرين گم شودوبه هواي قد راست كردن! يكي يكي بچه خودشان را بكشانند به زير آسمان صاف و پر ستاره شبهای پس قلعه آن روز ها يا حياط پشتي امامزاده تا در تاريكي كسي اشكهاي كسي را نبيند و نفس هاي تنگ آمده از غم قصه ي گل محمد در صافي آسمان نيم شب كوه رها شود به رهايي !
ـ هي هی!چشم هايت را بگردم گل محمد !
تا باز نفس راست كنيم و صداي خسته اوج و موج بردارد كه:
قهرمان ! چه فاجعه ايست خود. قهرماني !در كارزار تنگ و به تنگناي روزگار. ديگر نه قهرمان كه پنداري تمام جهان و همه نيروي وجود اراده خود را بر او بار مي كند و گويي اين نه خود اوست كه ديگريست در او به كنش و و در كردار مايه اي غريب وگوهري كه - شايد- در نگاه نخست بيگانه بنمايد پديدار مي شود مايه اي به زايش كردار هاي نينديشيده . پر شگفت ... اما ...بي ؛خود؛تر از قهرمان كيست؟بي ؛خود ؛ تر از قهرمان ؟!چه دشوار است . چه دشوار است قهرمان ماندن !دشوار نيست قهرمان شدن اما چه دشوار است قهرمان ماندن !ماندن !ماندن . ماندگاري نه بر مانداب كهنه ديروز كه بر سينه كش پر سنگلاخ ونوزاي فردا .ماندگاري . ماندگاري با رمز پيمايش . پيمودن . پيمودني بي امان و دمادم گدارها و چكادهاي دمادم سختينه تر ماندگاري در گذرپر عذاب لحظه هاي هر لحظه فتح . عبور محال .از آن به آن .نياسودن . نياسودن جانكش (* )

... زاغ هاي خسته سكوتشان را به شاخسار برهنه ی چنار هاي صحن حياط امامزاده ابراهيم آويخته اند و برف ديماهي سنگ گور محمد تهراني را پوشانده است.كف حياط پر گور است . از ميان قبر ها مي گذرم. مزرعه ی لگد مال آرزوها!چه بسيار آرزوها و نياز ها كه به پشت اين سنگ ها خزيده و مرده اند !مي گذرم و از كنار سنگچين حصار. يال كوه را پي ميگيرم وكوه آغاز ميشود . به همان سادگي كه از حياط كودكي به كوه ميپيچيدم . فاصله اين دو جا نزديك به هزار كيلومتر است وفاصله آن روز ها اكنون به سي سالي سر مي زند! و البرز كوه پير دير زيست. دير آشنا و رفيق قديمم آن بالاها فارغ از همهمه و غوغا و قهقهه !بر ابری لميده است و خميازه می کشد:
_ مي بيني البرز ؟ ميدانی البرز ؟ حتما که ميدانی! تو بوده ای اين همه سال تماشاگر آنچه بر پهلوانان اين خاک رفته است.
میبینی البرز تماشا می کنی و همچنان خاموشی . صبر کوه داری و دل از سنگ البرز! تماشا گر خاموش دور دیر آنچه بر این دیار و این مردمان رفته است و می رود . تماشا می کنی و دل نمی ترکانی ! ما را بگوکه: دل به که بسته داریم ای دوستالبرز !سنگ هایت نشان از داغ پای آرش دارند و بادهایت قصه ی پوریای ولی را به گوش صخره ها زمزمه می کنند پلنگانت به ماه می نالند و تو خاموشی البرز. این همه سال تماشا کردی با چشمان بی تماشا یت که در دره هاو کوه پایه هایت باز دلی دلهایی می شکست و غم بر گلوی مردانت بار می شد و به تو نگاه می کردند و درس سنگینی و صبر از تو می گرفتند و باز چینه دان غم پر می کردند بی آن که لب بترکانند و سر به فروتنی و غم فرو می گذاشتند و تنها بالش خیسشان از خیل اشکهایشان خبر داشت . البرز تو تماشا می کرد ی در آن شب خیس و سرد دی ماه از آن بالا پهلوان تنهای شهر بیدلان را .می نگریستی و شانه های افتاده پهلوان تنهایی را که به گمانم بازآن شب هم کتش را به گدایی بخشیده بود و اکنون در تاریکی شبانه در ذهنش آخرین شنیده هایش را مرور می کرد. سرشب نگهبان مامور معذور سالن کشتی پهلوان را گفته بود : مرا سپرده اند که شما را به سالن راه ندهم . های های پهلوان تنهای پایتخت !تنها تر از قهرمان کیست پهلوان؟ غیر از خودت کیست بر دوش کشنده بار غم تنهایی پهلوان !؟
البرز پیر دیرزیست . تماشاچی دور و دیر این دیار . دیدی آنشب تلخ زمستانی را که پهلوان سنگین ازهمه صخره های تو زیر بار همه ی غم های عالم راه به خانی آباد می کشانید اما به ناگاه راه عوض کرد به جای خانه به مسافرخانه تن کشانید!
- مخلصیم ! به جواب شاگرد مسافرخانه چی. تنها به سلامی بسنده کرد و از پله ها بالا رفت به اتاق خاموش خزید در را از پشت قفل کرد . بی آنکه چراغ را روشن کند بر تخت کهنه افتاد.البرز تو آن شب از پشت پنجره ساکت و خاموش شاهد تکان تکان شانه های ستبر پهلوان تنها بودی و خاموش تر از همیشه شکستن مردی در خود را تماشا کردی و بغضی که پی در پی میترکید و تو بی دست و پا تر از همیشه باز پشت ابر سیاهی خزیدی و آن شب تا صبح آسمان بارید و تاریخ آن گوشه با دهانی باز مردی را نظاره می کرد که فردایش بر سر دستان مردمانی بود که بی پهلوان مانده بودند مردمانی که پهلوان خویش را تنها گذاشته بودند تا در تنهایی بی انتهایش دق کند!
البرزاما تو ماندی. درست مثل همیشه تا باز تاریخ این پیر فرتوت دنیادیده باز در گوش بزرگ اما سنگینت فریاد کند: تنها تر از پهلوان کیست !؟. تنها تر از پهلوان کیست!؟ وپژواک سوال تلخ او را تو تا هنوز بر گوش دره ها و دره نشینان تکرار کنی که...................... تنها تر از پهلوان کیست ؟؟؟.



(*) بریده ایی از کتاب کلیدر محمود دولت آبادی

عباث
پائیزهشتاد وسه
(1) comments
Sunday, January 02, 2005
 

sale jadid miladi bar hamegan mobarak !
Photo by Abbas Jafari
(0) comments
Saturday, January 01, 2005
 

YK KOOH DOOOR !!
Photo by Abbas Jafari
(1) comments
 

CHOULATSEH
Photo by Abbas Jafari
(0) comments
 

ALBORZ
Photo by Abbas Jafari
(0) comments

 

 
 
 
  This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.  

Home