Azad kooh آزاد کوه
 

 
about ECO_ADVENTURE & CLIMBING
 
 
   
 
Monday, December 06, 2004
 
هنوز در سفرم خیال می کنم در آب های جهان
قایقی است
و من مسافر قایق هزارها سال است
سرود زنده دریانوردان کهن را
به گوش روزنه های فصول می خوانم
و پیش می رانم


تن خسته بر پای تاول زده سنگینی می کند و دوربینم خودش را مثل همیشه بر گردنم آویخته است و تاب می خورد. هشت ساعت است که در راهم تا این بالاها که قواره ناهنجار چند ساختمان نوساز حکایت از آن می کند که رسیده ام . در باغچه کوچک جلو خان ایوانی بر صندلی می لمم به تماشای دور دست هایی که در مه و باد غوطه می خورد. پشت این مه بلند ترین کوه های جهان خانه دارد. با ذهنی خسته اما باز خطوط یال و شانه کوه را تصور می کنم ، یالی این چنین تند به قله گوری شانکار ختم می شود ، خانه خدا!!
گوری شانکار در زبان سانسکریت خانه خدا معنی می دهد و تا پیش از آن که سِرجرج اورست بتواند با زیج و اسطرلابش به کشف بلند ترین کوه جهان نایل شود جماعت کوه نشین این دیار می پنداشتند که خانه خدایان هندو برفراز برف های همیشگی این کوه واقع شده است. هنگامی را تصور می کنم که نخستین بار مشتی اعداد و ارقام و زاویه به این کشف ختم شد و نگاه باربرانی را با خویش مرور می کنم که با چشمانی ناباور کسی را می نگرند که تمامی داشته های ذهنیشان را با اعداد و ارقامی مبتنی بر کشفی علمی بر هم می ریزد. پس بلندترین چشم اندازهایشان مرتفع ترین جای جهان نبوده است و آن کوه سیاه پشت ابر ها که ففط کمی از آن پیداست از کوه خدایانشان بلند تر است . نه ! اینچنین نیست ! این چرتکه و ابزار حتمن اشتباه می کنند!! گوری شانکار هنوز بلند ترین جای جهان است و جایگاه خدایان نیز! این مردک به خطا رفته است . باربر پیر پیش از آن که این خارجی کافر به خدایانش او را از راه بدر کند کوله بارش را بر می دارد و از مِستر جرج دور می شود . اما تاریخ علم راه دیگری بر می گزیند، برای کشف چنین مهمی نام خانوادگی جرج اورست را بر بلند ترین کوه جهان می گذارد و به خود وی لقب سر اعطا می شود .
شب پیچیده در ردای تیره و سردش ازدورهای دور می رسد و مه و باد چونان سگی وفادار بر شولای سیاهش می پیچند و وهستی از ترس پنداری به سکوت می گریزد.
بر می جهم از جایی که خوابیده ام پیش از آن که آفتاب بر خیزد. ثبت لحظه سلام آفتاب بر ستیغ کوه چیزی نیست که بتوان آن را با گرمای رخوتناک کیسه خواب تاخت زد. دمی بعد از سر بالائی تپه ای که دیشب نشانش کرده بودم به تندی بالا می روم و بدنه سرد دوربین که در گرمای کتم لمیده است تا باطری هایش در سوز سحراز توان نیفتند را لمس می کنم . در پیش رویم معبد کوچک شیوا بر بلندای تپه آرمیده است وصدای زنگ حکایت از آن دارد که پیش از من راهبی پیر به سلام آفتاب آمده است .
...........آفتاب طلوع می کند و آفتاب غروب می کند و به جاهایی که ازآن طلوع نمود می شتابد . باد به طرف جنوب می رود و به طرف شمال دور می زند . دور زنان دور زنان می رود و باد به مدار های خود باز می گردد. جمیع نهر ها به دریا جاری می شود اما دریا پر نمی گردد . به مکانهایی که نهر ها از آن جاری شد باز می گردد همه چیز چنان پر از خستگی است که انسان آن را بیان نتواند کرد. چشم از دیدن سیر نمی شود و گوش از شنیدن مملو نمی گردد آنچه بودست همان است که خواهد بود و آنچه شده است همان است که خواهد شد و زیر آفتاب هیچ چیز تازه نیست...

باز گشته ام از بلندی ها از تماشای کوه هایی یخ زده که تنشان را در تیغ طلایی آفتاب صبح یله می کردند تا گرم شود . شکوهناکی لحظه های نفس گیر عکاسی و ثباتی از چشم انداز هایی چنین به راحتی ذهن را ازنفس می اندازد، پس احساس می کنی که جای و گنجای چنین شکوهی را نداری. عظمت این چشم اندازها کجا و کوچکی ذهن تو کجا؟ یاد مولوی می افتم:
خانه خرابی گرفت زانکه قنق زفت بود
هیچ نگنجد فلک در دل و دهلیز من

پناه می برم به گوشه ای به بهانه نوشیدن جرعه ای شیر و چای تا در نبود آن چشم انداز پر شکوه، در فضای کوچک و گرم سالن صبحانه بتوانم آرام آرام آن تصاویر را در ذهن وضمیرم بایگانی کنم . شیرینی چنین لحظه هایی هزار بار از گرمای شیر و چای دلچسب تر است ، و سفر یعنی همین ! مزمزه لحظه های باشکوه بودن و دیدن.

عباث
Comments:
باشکوه...(شاهین)
 
لذت بردم
از عکسات در وبلاگم استفاده کردم
sargardan.blogfa.com
 
Post a Comment

 

 
 
 
  This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.  

Home