Azad kooh آزاد کوه
 

 
about ECO_ADVENTURE & CLIMBING
 
 
   
 
Monday, December 27, 2004
 
دره دولیکل
.سرازیری آسان راه و تماشای دره ای که در صبح بهاری لبریز از پرواز طوطیان و میناهاست و تماشای جماعتی که به کار کشت و درویند و ما که می گذریم و روستاهایی که در پشت سر می مانند .بختاپور در پیچ دره پیداست اما پیش از آن به تماشای معبدی خواهم رفت که از آن پراواتی است بر سر در معبد کهنه نقوش برجسته ایست که در آن میان نقش شیری که بر گاوی جهیده است توجهم را جلب می کند. فکر می کنم این همه راه و نگاهی مشترک به یک اسطوره از تخت جمشید وطن تا معبد چاندسواری در پشت این مزرعه های خاموش .
شب را در دولیکل می مانم . روستایی بزرگ بر سر جاده دوستی که به مرز تبت و نپال ختم میشود سالی پیش در سر راه تبت همینجا به چای نشستم وهرگز فکر نمی کردم اکنون بار دیگر پله های کهنه مسافرخانه ای را بالا بروم تا تخته بند جان را بر تختی کهنه بیندازم. تا نفس تازه شود و شبی بی رویا به فردایی پر از رنگ و تازگی وصله شود .
بختاپور !
بختاپور نقطه عطف تاریخ و هنر نپال است هر که هر چه هنر داشته است در نقش بند ایوان و کاخ منار کرده این کاخ در میانه شهری بزرگ که در قرن چهاردهم میلادی سلطان نشین دره کاتماندو بوده است در این دوره پادشاهان سلسله مالاMalla به کار حکمرانی بر این مردم مشغول بوده اند و خود شهر به اصفهان وطن می ماند که خود بومی ها آنرا بودو گان bud-gounمی نامند. میدانی نه به بزرگی نقش جهان اما پیچیده تر از آن به پیچیدگی خود آیین های هند و بودا . در سر هر پیچی کاخی جلوه می کند عمارتی به یادبود لابد پادشاهی یا شاهزاده ای که به خدا یا خدایانی اهدا گردیده است درهای کوچکی که به محوطه های بزرگی ختم می شود هر عمارت پنداری انسانی است دری کوچک که به روحی بزرگ ختم می شود و در میاه طاق طلایی که به معبد خدای هندو راه می برد و پیش از همه تابلویی که بر آن نوشته است که هر که از آیین هندو بیرون است بر ورود به این معبد مجاز نیست ! پس به احترام عقب می ایستم اما نگاه تا پشت آخرین پیچ حیاط را می کاود حتمن در آن جا خبری نیست! خلوت حیاط و باغ این را حکایت می کند و خود دلخوشکنکی میشود بر راه ندادنم به حیاط و می گذرم به تماشای حمامی رو باز که در میانه حیاط کاخ است و کبرایی عظیم از آب سبز استخر سر بر کشیده به ذکرو یاد خدای نگاهبان که در آب ها خانه دارد یادم می آید که پیش از این هم در کناره های تلمبه ها یا مجراهای چشمه های روستاهای اطراف سر این مار را دیده بودم از انتهای کوچه پشت آخرین کاخ راه به میانه شهر کهنه می کشم این جا محله ای داردکه یکی از دیدنی ترین بخش های بختاپور است محله کوزه گران . زنان و مردان کوزه گر به کار سفالند اما به شیوه ای که برای خویش متفاوت است ساخت سفال با چرخی که بادست می گردد نه با پا در کتاب که خواندم نتوانستم تصور کنم می پنداشتم که دو نفره کار می کنند اما بعد دیدم که مرد یا زن کوزه گر نخست با چوبی بلند که در سوراخ سنگ چرخ می گذارد و آنرا به شدت و سرعت می چرخاند تا حول محور خویش برای مدتی به چرخد و آنگاه گل را بر چرخ سوار می کند و به سرعت شکل می دهد و از همین روست که سفالینه هایش اغلب از اندازه گلدانی یا که قلکی پا فراتر نمی نهند برداشت محصول برنج وکار روزمره شلوغی محله کوزه گران را دو چندان کرده بود و درست در کناره ردیف دهان گود بشقاب های به انتظار کوره در آفتاب خوابیده زنان به کار بوجاری برنج بودند ودر میان این بشقاب های خشک نشده و برنج های پوست نگرفته کودکی بی حوصله و بهانه گیر گرسنگی را زمزمه می کرد.
.


كاتماندو
شهر در خواب است و جزسپوران و سگان كسي هنوز به كوچه ها نيست. سگان خسته از سگ دوي هاي شبانه و رفتگران كه خواب آلوده جاروب بر صورت آبله رو كوچه ها مي كشند . كوله بر دوش به انتظار مي ايستم تا قرار به جا آورده باشم و پس خسته از به انتظار بر در گاهي مي نشينم تا سپيده بر مي دمد و روزي ديگر از پشت كوه هاي جنگل نشان شهر سر مي زند. شهر بودا با همه فقر وزيبايي اش مي رود تا روزي ديگر را تجربه كند وزندگي اينچنين در گوشه از دنيا آغاز مي گردد در ذهن جستجو مي كنم؛ پو ؛ پسرك بازيگوش تبتي آن بالا ها بر فراز فلات پنج هزار متري تبت به اكراه از زير لحاف پوستي اش تن بيرون مي كشد تا گوسفندان را راهي كند بدآنجا كه چشمه در خم دره اي تنگ بيرون نيامده يخ مي زند و اين تنها جايي است كه ميتوان از غفلت سرما آبي يافت تا گوسپندان را سپيده دم سيراب كرد . فكر مي كنم به ؛ پما ؛ دخترك زيباروي اهل تينگري در دامنه هاي شمالي كوه اورست كه اكنون همراه سپيده بر مي خيزد تا يخ را بشكند و كوزه را آب كند اما پيش از آن بايستي به راست و ريس كردن اجاق بپردازد . فكر مي كنم به مانك جواني كه با زنگ ونيايش لاماي پير بر ميخيزد تا هفت كاسه آب به نشانه هفت تن كه نخستين بار بودا را ياري كردند پيش پاي مجسمه زرين بودا نهد . و اينچنين صبح زاده مي شود از پس صبحي ديگر و زندگي چونان گويي از انرژي در ميان دستان نرم جوان بودايی در حال ورزش دست بدست مي گردد و اينك گوي زرين خورشيد و اينك ماشين كه از راه مي رسد و صبح و سفر با هم آغاز ميشود.


پارک ملی چیتوان
رودخانه تریسولی چونان ماری همزاد جاده است و جاده خطی که آغشته دود بوق هیاهوست هر از چند گاهی ماشین لنگ میکند به بهانه سوارکردن کسی یا پیاده کردن کسانی و هر از گاهی نیز به فرمان تفنگداری خرد و کلان می بایستی کنار جاده به صف شوند تا مباد در میان آنان مائویستی پنهان شده باشد . حکایت اوضاع سیاسی نپال و مسئله مائوئیست ها چیزی است که امروز حاکمان نپال را به شدت درگیر مسائل خاص نموده است اختلافات شدید طبقاتی و تفاوت سطح زندگی مردمان و راجه ها وحاکمان و گورخا ها باعث گردیده است تا جماعتی به تفنگ دست ببرند وقتی در سالی پیش با تنی از آنان روبرو شده بودم و گفتم که امروز اگر خود مائو هم سر از بستر خاک بردارد قطعا مائویست نخواهد بود جوانک چریک در جوابم گفت مائوئیسم تنها نامی است برای ما و اصل و بهانه همان عدالت خواهی است و درخواست حداقل رفاه برای اکثریت مردمی که اصلی ترین نیاز هایشان بهداشت و غذا ست یادم آمد که یونیسف چندی پیش اعلام کرده بود که در سال سی و هشت هزار کودک نپالی بدلیل فقدان بهداشت و غذا در این کشور می میرند .

ماهاندارا شش سال است که به کار راهنمایی در پارک ملی چیتوان مشغول است از پیش می داند که می آیم با جیپ کهنه اش به استقبالم می آید و هنوز کوله پشتی را از باربند اتوبوس کهنه پائین نینداخته اند که خودم را بر صندلی جیپ رو باز می اندازم می خندد و از دوستان همراهم در سال قبل سراغ می گیرد
من هم از همکارانش می پرسم و تا براه بیفتد در جواب اینکه از ببر ها چه خبر می گوید امسال یک خانواده پنج نفری را با هم خورده اند! در نگاه و کلامش ردی از شوخی نمی بینم اغلب گزارشاتی که از ببر در این منطقه به گوش می خورد در مورد حمله به زن یا زنانی است که برای جمع آوری هیزم به جنگل می روند آمار سال قبل را به خاطر می آورم هشت زن روستایی در یک ناحیه رقم کم نیست برای اینکه از بار منفی کلام کم کنم می گویم که خوشبختانه زنی همراه ما نیست .. می خنند و می گذریم و مابقی راه را به احتمال دیدن ببر بنگال فکر می کنم و تکان تکان جاده و پلی که هنوز از پارسال نیمه تمام مانده است باز به یادم می آورد که جنگل های چیتوان هنوز یکی از بکر ترین زیستگاه های ببر بنگال است.
فقط کوله پشتی ام را به داخل اتاق می اندازم و براه می افتم قرار ها برای شب است و تازه برنامه را هم ازقبل می دانم پس ترجیح می دهم که به سرعت خودم را به روستای همجوار پارک برسانم تا از قبیله تارو و خانه های بی نظیرشان عکاسی کنم مهاندارا از پشت آلاچیق صدایم می زند و لیوانی بدستم می دهد و می گوید: عصاره نیشکر که تو خیلی دوست می داری می خندم می ستانم . سر می کشم و .......می روم ! آخر آفتاب دارد می رود!!
تارو ها مردمانی اند نه چندان هندی به قیافه و نه چندان نپالی به قامت. کسی نمی داند که دقیقا چه تاریخی از جنگل های هند به این جا کوچیده اند در قدیم آنمیست بوده اند اما اکنون هندو و گاه بودایی اند آنان در بین اقوام دیگر این منطقه به قوم همیشه مست معروف بوده اند و دلیلش را در مالاریا بایستی جستجو کرد پیش از این آنان بر این باور بوده اند که مصرف الکل از ابتلا به تب مالاریا که به مرگ منجر میشود جلو گیری می کند پس دائم می نوشیده اند و از این روست که رقص در میان تارو ها جای ویژه ای را دارد این رقص ها که اغلب به صورت گروهی انجام می شود به شدت از فرهنگ جنگل نشینی ملهم است که از آن میان می توان به رقص جفت گیری طاوس اشاره کرد تاروها غیر از این به نقاشی علاقه ای وافر دارند ساخت آئینه هایی که با رنگ های تند و با نقش های انسانی و حیوانی تزیین شده اند از سرگرمی های آنان است خانه های قبیله تارو عموما کوچک و تاریک و اغلب بدون پنجره ساخته می شود آنان معتقدند که پنجره راه دخول شیاطین و ارواح به درون خانه است اما این ارواح از تاریکی واحمه دارند پس خانه را تاریک و تنگ می سازند تا شیاطین در آن راه نیابند خانه ها اغلب از شاخه های بامبو ساخته می شود که باپوشال برنج بر آن سقی می سازند و با گل نرم رود خانه دیوار هایش را اندود می کنند تزیین خانه و اندود بیرون آن کاری است که از وظایف زنان است از کنار خانه ای می گذرم زنی پیچیده در ساری پوشش مرسوم زنان این منطقه دستا نش را در ظرف رنگی فرو می برد و اثار رنگ قرمز دستانش را به دور پنجره ای که از کف دو دستانش کمی بزرگ تر است نقش می کند . به نشانه حضور انسانی به جهت دفع شیطانی لابد !
عباث




(1) comments
Thursday, December 23, 2004
 

masks
Photo by Abbas Jafari
(0) comments
 

bakhtapour 2
Photo by Abbas Jafari
(0) comments
 

bakhtapour
Photo by Abbas Jafari
(0) comments
 
دره دولیکل
.سرازیری آسان راه و تماشای دره ای که در صبح بهاری لبریز از پرواز طوطیان و میناهاست و تماشای جماعتی که به کار کشت و درویند و ما که می گذریم و روستاهایی که در پشت سر می مانند .بختاپور در پیچ دره پیداست اما پیش از آن به تماشای معبدی خواهم رفت که از آن پراواتی است بر سر در معبد کهنه نقوش برجسته ایست که در آن میان نقش شیری که بر گاوی جهیده است توجهم را جلب می کند. فکر می کنم این همه راه و نگاهی مشترک به یک اسطوره از تخت جمشید وطن تا معبد چاندسواری در پشت این مزرعه های خاموش .
شب را در دولیکل می مانم . روستایی بزرگ بر سر جاده دوستی که به مرز تبت و نپال ختم میشود سالی پیش در سر راه تبت همینجا به چای نشستم وهرگز فکر نمی کردم اکنون بار دیگر پله های کهنه مسافرخانه ای را بالا بروم تا تخته بند جان را بر تختی کهنه بیندازم. تا نفس تازه شود و شبی بی رویا به فردایی پر از رنگ و تازگی وصله شود .
بختاپور !
بختاپور نقطه عطف تاریخ و هنر نپال است هر که هر چه هنر داشته است در نقش بند ایوان و کاخ منار کرده این کاخ در میانه شهری بزرگ که در قرن چهاردهم میلادی سلطان نشین دره کاتماندو بوده است در این دوره پادشاهان سلسله مالاMalla به کار حکمرانی بر این مردم مشغول بوده اند و خود شهر به اصفهان وطن می ماند که خود بومی ها آنرا بودو گان bud-gounمی نامند. میدانی نه به بزرگی نقش جهان اما پیچیده تر از آن به پیچیدگی خود آیین های هند و بودا . در سر هر پیچی کاخی جلوه می کند عمارتی به یادبود لابد پادشاهی یا شاهزاده ای که به خدا یا خدایانی اهدا گردیده است درهای کوچکی که به محوطه های بزرگی ختم می شود هر عمارت پنداری انسانی است دری کوچک که به روحی بزرگ ختم می شود و در میاه طاق طلایی که به معبد خدای هندو راه می برد و پیش از همه تابلویی که بر آن نوشته است که هر که از آیین هندو بیرون است بر ورود به این معبد مجاز نیست ! پس به احترام عقب می ایستم اما نگاه تا پشت آخرین پیچ حیاط را می کاود حتمن در آن جا خبری نیست! خلوت حیاط و باغ این را حکایت می کند و خود دلخوشکنکی میشود بر راه ندادنم به حیاط و می گذرم به تماشای حمامی رو باز که در میانه حیاط کاخ است و کبرایی عظیم از آب سبز استخر سر بر کشیده به ذکرو یاد خدای نگاهبان که در آب ها خانه دارد یادم می آید که پیش از این هم در کناره های تلمبه ها یا مجراهای چشمه های روستاهای اطراف سر این مار را دیده بودم از انتهای کوچه پشت آخرین کاخ راه به میانه شهر کهنه می کشم این جا محله ای داردکه یکی از دیدنی ترین بخش های بختاپور است محله کوزه گران . زنان و مردان کوزه گر به کار سفالند اما به شیوه ای که برای خویش متفاوت است ساخت سفال با چرخی که بادست می گردد نه با پا در کتاب که خواندم نتوانستم تصور کنم می پنداشتم که دو نفره کار می کنند اما بعد دیدم که مرد یا زن کوزه گر نخست با چوبی بلند که در سوراخ سنگ چرخ می گذارد و آنرا به شدت و سرعت می چرخاند تا حول محور خویش برای مدتی به چرخد و آنگاه گل را بر چرخ سوار می کند و به سرعت شکل می دهد و از همین روست که سفالینه هایش اغلب از اندازه گلدانی یا که قلکی پا فراتر نمی نهند برداشت محصول برنج وکار روزمره شلوغی محله کوزه گران را دو چندان کرده بود و درست در کناره ردیف دهان گود بشقاب های به انتظار کوره در آفتاب خوابیده زنان به کار بوجاری برنج بودند ودر میان این بشقاب های خشک نشده و برنج های پوست نگرفته کودکی بی حوصله و بهانه گیر گرسنگی را زمزمه می کرد.
. عباث!.
(0) comments
Tuesday, December 14, 2004
 

bedon e sharh
Photo by Abbas Jafari
(6) comments
 

koh e moghadas e man kaylas!
Photo by Abbas Jafari
(0) comments
 

shenagaran !
Photo by Abbas Jafari
(0) comments
 

sard o grosneh !
Photo by Abbas Jafari
(0) comments
 

lala!!
Photo by Abbas Jafari
(0) comments
 

parvaz !
Photo by Abbas Jafari
(1) comments
Monday, December 06, 2004
 
هنوز در سفرم خیال می کنم در آب های جهان
قایقی است
و من مسافر قایق هزارها سال است
سرود زنده دریانوردان کهن را
به گوش روزنه های فصول می خوانم
و پیش می رانم


تن خسته بر پای تاول زده سنگینی می کند و دوربینم خودش را مثل همیشه بر گردنم آویخته است و تاب می خورد. هشت ساعت است که در راهم تا این بالاها که قواره ناهنجار چند ساختمان نوساز حکایت از آن می کند که رسیده ام . در باغچه کوچک جلو خان ایوانی بر صندلی می لمم به تماشای دور دست هایی که در مه و باد غوطه می خورد. پشت این مه بلند ترین کوه های جهان خانه دارد. با ذهنی خسته اما باز خطوط یال و شانه کوه را تصور می کنم ، یالی این چنین تند به قله گوری شانکار ختم می شود ، خانه خدا!!
گوری شانکار در زبان سانسکریت خانه خدا معنی می دهد و تا پیش از آن که سِرجرج اورست بتواند با زیج و اسطرلابش به کشف بلند ترین کوه جهان نایل شود جماعت کوه نشین این دیار می پنداشتند که خانه خدایان هندو برفراز برف های همیشگی این کوه واقع شده است. هنگامی را تصور می کنم که نخستین بار مشتی اعداد و ارقام و زاویه به این کشف ختم شد و نگاه باربرانی را با خویش مرور می کنم که با چشمانی ناباور کسی را می نگرند که تمامی داشته های ذهنیشان را با اعداد و ارقامی مبتنی بر کشفی علمی بر هم می ریزد. پس بلندترین چشم اندازهایشان مرتفع ترین جای جهان نبوده است و آن کوه سیاه پشت ابر ها که ففط کمی از آن پیداست از کوه خدایانشان بلند تر است . نه ! اینچنین نیست ! این چرتکه و ابزار حتمن اشتباه می کنند!! گوری شانکار هنوز بلند ترین جای جهان است و جایگاه خدایان نیز! این مردک به خطا رفته است . باربر پیر پیش از آن که این خارجی کافر به خدایانش او را از راه بدر کند کوله بارش را بر می دارد و از مِستر جرج دور می شود . اما تاریخ علم راه دیگری بر می گزیند، برای کشف چنین مهمی نام خانوادگی جرج اورست را بر بلند ترین کوه جهان می گذارد و به خود وی لقب سر اعطا می شود .
شب پیچیده در ردای تیره و سردش ازدورهای دور می رسد و مه و باد چونان سگی وفادار بر شولای سیاهش می پیچند و وهستی از ترس پنداری به سکوت می گریزد.
بر می جهم از جایی که خوابیده ام پیش از آن که آفتاب بر خیزد. ثبت لحظه سلام آفتاب بر ستیغ کوه چیزی نیست که بتوان آن را با گرمای رخوتناک کیسه خواب تاخت زد. دمی بعد از سر بالائی تپه ای که دیشب نشانش کرده بودم به تندی بالا می روم و بدنه سرد دوربین که در گرمای کتم لمیده است تا باطری هایش در سوز سحراز توان نیفتند را لمس می کنم . در پیش رویم معبد کوچک شیوا بر بلندای تپه آرمیده است وصدای زنگ حکایت از آن دارد که پیش از من راهبی پیر به سلام آفتاب آمده است .
...........آفتاب طلوع می کند و آفتاب غروب می کند و به جاهایی که ازآن طلوع نمود می شتابد . باد به طرف جنوب می رود و به طرف شمال دور می زند . دور زنان دور زنان می رود و باد به مدار های خود باز می گردد. جمیع نهر ها به دریا جاری می شود اما دریا پر نمی گردد . به مکانهایی که نهر ها از آن جاری شد باز می گردد همه چیز چنان پر از خستگی است که انسان آن را بیان نتواند کرد. چشم از دیدن سیر نمی شود و گوش از شنیدن مملو نمی گردد آنچه بودست همان است که خواهد بود و آنچه شده است همان است که خواهد شد و زیر آفتاب هیچ چیز تازه نیست...

باز گشته ام از بلندی ها از تماشای کوه هایی یخ زده که تنشان را در تیغ طلایی آفتاب صبح یله می کردند تا گرم شود . شکوهناکی لحظه های نفس گیر عکاسی و ثباتی از چشم انداز هایی چنین به راحتی ذهن را ازنفس می اندازد، پس احساس می کنی که جای و گنجای چنین شکوهی را نداری. عظمت این چشم اندازها کجا و کوچکی ذهن تو کجا؟ یاد مولوی می افتم:
خانه خرابی گرفت زانکه قنق زفت بود
هیچ نگنجد فلک در دل و دهلیز من

پناه می برم به گوشه ای به بهانه نوشیدن جرعه ای شیر و چای تا در نبود آن چشم انداز پر شکوه، در فضای کوچک و گرم سالن صبحانه بتوانم آرام آرام آن تصاویر را در ذهن وضمیرم بایگانی کنم . شیرینی چنین لحظه هایی هزار بار از گرمای شیر و چای دلچسب تر است ، و سفر یعنی همین ! مزمزه لحظه های باشکوه بودن و دیدن.

عباث
(2) comments

 

 
 
 
  This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.  

Home