Azad kooh آزاد کوه
 

 
about ECO_ADVENTURE & CLIMBING
 
 
   
 
Sunday, July 25, 2004
 
 ستاره ها از سر و کول شب بالا میرفتند. گاه شهابی سر می خورد و از سر دوش شب فرو می افتاد . شب بی ز وزه گرگی حتی برسر کوه لمیده بود و خمیازه کنان چشم براه خورشیدی بود که قرار بود از دور ها بیاید و... نمی آمد که! وهنوز ماه نازک چونان گلی نارسیده بر یقه شب سنجاق شده بود.

خسته از سینه کش کوه خودش را بالا کشید مرد تنها سبک اما بی توشه و بی بار.   حتی دیگر آن یار همیشه  دوربینش!!  حتی آویز گردنش نبود . در شب مرد  دوربینش حتی غریبه بود و راه نداشت به آن حریم خلوت خاموش. پس خسته اما سبک گام میبرد به سر کوه و دلش برای حرف زدن با خودش تنگ شده بود مرد.  برای آواز خواندن  . برای شعر  و چه شعر ها که بیاد داشت واز خاطر برده بود آن همه را در کسالت پر خار این روز های بودن. در انبان کهنه ذهنش پی شعری میگشت وصف الحال آن دم که نیافت .دلش شعر می خواست جبران این همه نگفتن . همانطور که تلاشی می خواست جبران این همه لختی و کاهلی.  دلش شعری میخواست   اما بی حوصله تر بود از آن که انبان کهنه ذهن  را به جستجو برآشوبد . چیزی بر زبانش جاری شد : دلم از غربت زندان سکندر  بگرفت نه! این بوی سیاست میداد!! و او نفرت داشت. چیزی تنهاتر و خصوصی تر  در این دل شب و تنهایی می جست اما نمی یافت به یال  کوه نزدیک شده بود و حالا نسیمکی خرد صورتش را می نواخت پس  لختی ایستاد نسیم را در دها ن گرفت و وفرو داد خنکای نسیم بر جگرش ریخت و نفس یخ کرد به دمی  اما نه آنچنان که واژههای شعر دردهانش بماسد ذهن به یاریش آمد و زبان و لب ها به تقلای بر آوردن کلامی از آن دست به لرزه در افتاد. از  کوه اکنون هیچ نمانده بود! هر چه بود اکنون صخره ای بود که مرد بر سر آن ایستاده بود  با خود اندیشید: پس کو کوه!!؟
از غیبت ناگهانی کوه مرد در خود فرو شکست پس نشست بر سر سنگی  ریگی برداشت و در دل سیاه شب انداخت . شهابی بی نور پنداری از دست مرد به آسمان . به دره  به زمین افتاد.و دره های خالی سقوطی را در گوش کوه به پژواکی تکرار کردند و دو باره همه چیز در سکوت کوهستان گم شد و مرد.  چونان شهابی که باز از آسمان افتادو مرد شماره کرد آخرینش را  نهمین!!بود به گمانش 
و شها بی دیگر که اینک در ذهن مرد افتاد .شراره شعری جبران آن همه تنهایی و اینهمه سکوت!!پس نفس برآورد و فرو داد کوه . شب . شهاب و ستاره با او به همخوانی آمدند وکاسه سکوت بر لب پاشویه شیری سحر افتاد و شکست و  آواز این همه بر سر کوه آوار شد .!
مرد نشسته بود بر سر کوهی که دیگر نبود!! و صدا بود که می رفت تا ته دره هایی که بودند و چه گود هم بودند.  مرد می خواند و کوه پر آواز بود دو دره ها پر خواب
ای تکیهگاه و پناه غمیگین ترین لحظه های کنون بی نگاهت تهی مانده از نور 
ای شط شیرین پر شوکت من !!و

از پشت کوه هایی که بودند  آن دور ها . صدایی می آمد . پنداری یکی داشت باز غمگنانه شعری می خواند .چوپانی بود شاید  دلداده به  دختر کدخدایی پنداری.  یا که درویشی بیدل که برای دلدار می خواند  ....شاید هم کوههپیمایی بود که کوهش را گم کرده بود!!هر چه بود باز یکی بر سر کوهی می خواند !

عباث
زندان سلیمان    

Comments:
سلام. مرد؛مستدام و پرتوان باش/ با ارادت فرشيدفاريابي
 
و شايد مردي كه به آخرين قله دست يافته بود.
 
Post a Comment

 

 
 
 
  This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.  

Home