tavazone yk payan e molayem !!!!!in akso ki gereft?
pas kojast behesht in ja agar nist ? photo: abbas jafari
koja neshan e ghadam natamam khahad mand ? photo : a. jafari
haft tanan Photo : abbas jafari
mah mah ! bro mah ... photo abbas jafari
ستاره ها از سر و کول شب بالا میرفتند. گاه شهابی سر می خورد و از سر دوش شب فرو می افتاد . شب بی ز وزه گرگی حتی برسر کوه لمیده بود و خمیازه کنان چشم براه خورشیدی بود که قرار بود از دور ها بیاید و... نمی آمد که! وهنوز ماه نازک چونان گلی نارسیده بر یقه شب سنجاق شده بود.
خسته از سینه کش کوه خودش را بالا کشید مرد تنها سبک اما بی توشه و بی بار. حتی دیگر آن یار همیشه دوربینش!! حتی آویز گردنش نبود . در شب مرد دوربینش حتی غریبه بود و راه نداشت به آن حریم خلوت خاموش. پس خسته اما سبک گام میبرد به سر کوه و دلش برای حرف زدن با خودش تنگ شده بود مرد. برای آواز خواندن . برای شعر و چه شعر ها که بیاد داشت واز خاطر برده بود آن همه را در کسالت پر خار این روز های بودن. در انبان کهنه ذهنش پی شعری میگشت وصف الحال آن دم که نیافت .دلش شعر می خواست جبران این همه نگفتن . همانطور که تلاشی می خواست جبران این همه لختی و کاهلی. دلش شعری میخواست اما بی حوصله تر بود از آن که انبان کهنه ذهن را به جستجو برآشوبد . چیزی بر زبانش جاری شد :
دلم از غربت زندان سکندر بگرفت نه! این بوی سیاست میداد!! و او نفرت داشت. چیزی تنهاتر و خصوصی تر در این دل شب و تنهایی می جست اما نمی یافت به یال کوه نزدیک شده بود و حالا نسیمکی خرد صورتش را می نواخت پس لختی ایستاد نسیم را در دها ن گرفت و وفرو داد خنکای نسیم بر جگرش ریخت و نفس یخ کرد به دمی اما نه آنچنان که واژههای شعر دردهانش بماسد ذهن به یاریش آمد و زبان و لب ها به تقلای بر آوردن کلامی از آن دست به لرزه در افتاد. از کوه اکنون هیچ نمانده بود! هر چه بود اکنون صخره ای بود که مرد بر سر آن ایستاده بود با خود اندیشید:
پس کو کوه!!؟
از غیبت ناگهانی کوه مرد در خود فرو شکست پس نشست بر سر سنگی ریگی برداشت و در دل سیاه شب انداخت . شهابی بی نور پنداری از دست مرد به آسمان . به دره به زمین افتاد.و دره های خالی سقوطی را در گوش کوه به پژواکی تکرار کردند و دو باره همه چیز در سکوت کوهستان گم شد و مرد. چونان شهابی که باز از آسمان افتادو مرد شماره کرد آخرینش را نهمین!!بود به گمانش
و شها بی دیگر که اینک در ذهن مرد افتاد .شراره شعری جبران آن همه تنهایی و اینهمه سکوت!!پس نفس برآورد و فرو داد کوه . شب . شهاب و ستاره با او به همخوانی آمدند وکاسه سکوت بر لب پاشویه شیری سحر افتاد و شکست و آواز این همه بر سر کوه آوار شد .!
مرد نشسته بود بر سر کوهی که دیگر نبود!! و صدا بود که می رفت تا ته دره هایی که بودند و چه گود هم بودند. مرد می خواند و کوه پر آواز بود دو دره ها پر خواب
ای تکیهگاه و پناه غمیگین ترین لحظه های کنون بی نگاهت تهی مانده از نور
ای شط شیرین پر شوکت من !!و
از پشت کوه هایی که بودند آن دور ها . صدایی می آمد . پنداری یکی داشت باز غمگنانه شعری می خواند .چوپانی بود شاید دلداده به دختر کدخدایی پنداری. یا که درویشی بیدل که برای دلدار می خواند ....
شاید هم کوههپیمایی بود که کوهش را گم کرده بود!!هر چه بود باز یکی بر سر کوهی می خواند !
عباث
زندان سلیمان
vahe photo : abbas jafari
dasht e zir byazeh photo:abbas jafari
پیتر کربر یک آلمانی عاشق ایران است سالهاست به گمانم ده سالی میشود که با هم سفر می کنیم اوبهتر از هر ایرانی که من می شناسم گوشه و کنار این خاک را میشناسد وبه آن عشق می ورزد ما بیست و چند روز ی با هم بر گوشه های بکر این سرزمین سر کشیدیم از حاشیه
سزار زیبا و با شکوه تا خلوت غمگین دره های پرت افتاده
سبز کوه تا
شط تمی بدنبال رد پای
جعفر قلی تا
دورک بازفت تا خلوتای خنک
کبکان تا تا
هرات و هرابرجان تاگمبان که به تماشای فلامینگوهای خسته از پرواز و بی حوصله برای کوچ تا یک جا نشینان چاه حاج عوض برای گرفتن عکسی از سودابه دخترک عرب ایلاتی تا تا خلوت خاموش
بکان که تمام شب را مادر ایل و پسرش از ترس غارت گوسفندان کم شمارشان بیدار ماندند! ( چه امنیتی شوم بر این خطه حاکم است !) و بعد دل سپردیم به خاموش روان رود زلال در دره
تنگ براق و پای حرف های
عزیز نشستیم که تلخ می گفت از اینکه زیر مان راقرار است آب ول کنند تا از ملک آبا اجدادیمان کنده شویم خاموش گریختیم هردومان و به خلوت خالی
محمد آباد کوره گز کوره ای تفتیده در گرمای کویر و سر زدیم به
عبدالحسین هشتاد ساله که هنوز تنهای تنها بر لبه شور کویر لمیده است و شصت سال است افق را تماشا می کند تا بلکه از پشت چربه دور بلکه سواری برسد !و دلم نیامد برنجانمش که :
سواری در راه نیست
عباث !!
gonbad hay namak syah kooh