Azad kooh آزاد کوه
 

 
about ECO_ADVENTURE & CLIMBING
 
 
   
 
Sunday, June 06, 2004
 
در دره هاي بازفت هستم و به بهانه دوربين به دره هاي سبز و مملو از فقر و دلتنگي و دو رافتادگي سر مي كشم شبهاي پر ستاره آسمان بازفت و دره هاي تنگ و صخره زار زاگرس و تنهاييرا با تماشاي آتش هاي دره كه به خاكستر را همي كشند و سكوتي كه پاياني برآن فرض نيست. اما راستي كتابي به همراه دارم برايتان بخشي را رو نويسي مي كنم اين عكس را به يادگار سكوتي كه در چادر ايلاتي ميهمان نواز داشته ام برايتان نيز مي فرستم .
عباث!.


شگفتا از شبي که ستارگانش را گويی با ريسمان های تافته بر صخره ها بسته اند !
روزگاری مشک آب بر پشت جمازی راهوارمی نهادم از راه های دور و می آوردم از برای رفيقانم يارانم !بيابان خشک و بی آب و بی گياه- شبی . نيم شبی – راه را بر من بست با زوزه گرگان گرسنه اش . که آن گرگ چون پوزه گرفت سوی من با زوزه های مرگ من با او به سخن در آمدم با گرگ !
- ای گرگ . من و تو هرد و مسکينيم و به طلب صحراها را در می نورديم .
وهر و هر دومان ای گرگ چون چيزی بيابيم بی درنگ از دست می دهيم و آن که معيشتی چون من و توداشته باشد همواره مسکين و تهيدست باقي است .
سخن با تو دارم ای گرگ . ای گرگ . ای گرگ!

شب دير پای وتلخ.چه تلخ و گزنده و اندوهبار سخن مکتوب کرده آن مرد پارسی آن که به روح يا به شبح آدمی شبيه شده بود در غربت باديه . ميان بوته های کهنه و بوی شن های بی رطوبت او آن مرد به نظر می رسد به جرثومه ی بيزاری و نفرت بدل شده و ازشدت نفرت شرم می داشته با ديگری – ديگران حشر و نشر داشته باشد . او محوشده بود در ميان رمل های بيابان بی آنکه خود بداند يا نداند اما بی گمان حس کرده و دانسته بود که از درون دارد ذوب ميشود در زير آفتاب سوزان صحرا . بس خود را واننهاده تا ذوب بشودکه شده بود اما . "آدمی چه شد ؟آنچه از او باقی مانده کجا می رود ؟آيا اين نگاه من نيست که چنين می بيند از آنکه تفته و کبود شده است ؟يا نه آن است که ذهنم کلامی را زمزمه می کند در ناسازگاری با شنزار های بی کران-با جهانی –که در آن سرگردان می سپرم در پی آن چيزی که ديگر نيست ؟آن شارسان ها و آن کشور که مرا سر به دور جای ها وانهاد. که يعنی سرزمين من مادر من و پدر من و ايزد مهربان من!که نه دلبر و نه شهر جز در خاطره من نيستند و نمی زيند . اگر چه به جستجوی شانم در اين سر گردانی بی پايان.به جستجوی تو ای رويای گم شده . نه بس شهر خود که خود را نيز گم کرده ام .

"بريده ای از " آن ماديان سرخ يال " روايت" محمود دولت آبادی" از" معلقات سبعه "


Comments: Post a Comment

 

 
 
 
  This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.  

Home