Azad kooh آزاد کوه
 

 
about ECO_ADVENTURE & CLIMBING
 
 
   
 
Friday, May 28, 2004
 






عکس ها : عباس جعفری
(0) comments
Saturday, May 22, 2004
 

پاره ای از یادداشت های سفر به شمال غرب افریقا
قسمت اول


برای من اما وسوسه انگيز ترين کاغذ های موجود"نقشه "است .
نقشه ! همين کاغذ ساده رنگی پر از خطوط و نشانه و که می داند گاه همين کاغذ ساده ی رنگی با انسان چه می کند ؟چه ها که نکرده است؟! آن زمان که در کسالت بار ترين لحظات بودن و ماندن .آن دم که کلمه ی" سعادت" نه تنها بی معناترين که به وقيح ترين کلمه موجود در دايره لغات ذهن بدل می گرددو از تلاش آدم های اطراف که به هر قيمتی برای دست يافتن به اين کلمه (که هر کدامشان معنای متفاوتی از آن در ذهنشان دارند) از هيچ پستی و ذلتی يا از هيچ رذالتی دست نمی شويند. آن دم که هيچ ديداری . هيچ آرامش و امنيتی .هيچ سکوت و خلوتی . حتی خلوت خاموش آن اتاق کوچک و کم نوری که گاه از همه ی اين دنيا دوستتر ميدارمش و هر دم که خسته يا خسته خاطر به آن پناه برده ام پناهم داده است. درست در ميانه ی همان آرامش و رويِا اين کاغذ کوچک رنگی به ناگاه چنان مرا سودايی ساخته که گويی جادويی پنهان را در خودداشته که به کليد رمز گشای نگاهی چونان غول چراغ جادوئی علاالدين اززير رنگ ها و خطوط ونشانه هاخويش را بيرون کشيده و مرا با آن گويش دوست داشتنی اش خطاب کرده : جفار !!(1)و درست همانندآنچه در افسانه هاست مرا بر بازوان خويش يا که بر گوشه ای از قاليچه خيالی سليمان جای داده و سرگشته به پرواز کشانده است و مقصد کجا و هدف چه ؟ که می داند و چه نيازی است اصلا به دانستن !مگر نه سفر راهيست برای رهايی از دانستن ! دانستن آنچه بر پيرامونمان ميرود و ما با بودنمان با همه ی ابزار های ناچيزمان نمی توانيم سامانی بدان دهيم جز درروياهای فرديمان که همچون دايره کوچکی گاه تماشايش از دور بسان شعاع پرواز زنبور کوچکی بر کرانه های کندوی خويش و تماشای گلی است که در دور ترين مقصد توانمندی پرواز زنبور کوچک از کندوی زنبور هاست در برابر شعاع و ميدان پرواز هواپيمايی غول پيکر که اکنون مرا از زمين کنده است و تا منزلی بس دور از شعاع کندوی کوچکم خواهد برد .اما نشستن درصندلی های اين پرندگان غول آسا ما را با طعم سفر آشنا نخواهد کرد. سفر با هواپيما برای من چونان لحظاتی است که از فراز صخره ای شيرجه را آغاز کرده باشم تا ...... تا آن دم که سرانگشتان کشيده ی احساس در آب تر گردد وسفرواقعی آغازشود.گرچه انگشتانم اين بار جای فرو رفتن در آب در شن های نرم سواحل آفتابی آفريقا فرو رفته باشد !!
پيچ جاده در تاريکی خاموش اطراف گم شده است و صدای يک نواخت سايش لاستيک ماشين بر جاده ديگر مدتهاست که در گوش لانه کرده و پس شنيده نمی شود و نمی آزارد حتی چراغی در آن دور دستها نمی سوزد تا بدان دل خوش داشته باشم و ماشينی نمی گذرد. جاده به دور درختان غول پيکر "بائوباب" می پيچد و از ميان دستهای بزرگ آنان عبور می کند. دور می خورد. دور ميشود تا درخت بعدی تا پيچ بعدی وسوی چراغ های جيپ بر تنه عظيم درختان سايه می اندازد. سايه ها هر کدام چونان شبح هولی برای من دور افتاده و غريب شکلک در می آورند سر ميگردانم و به چراغ های جلو داشبورد ماشين خيره می شوم .چراغ های کوچک سبز و سرخ و زرد هر کدام حاکی از اشارتی. ندايی. مرا به خود مشغول می کند وسوسه انگيز ترين آنان کيلومتر شمار است اعداد را نمی توانم با هم بخوانم در تکان تکان ماشين بر خاکی جاده اما جدا جدا در هر تکان و واکنشی عددی را زير لب تکرار می کنم شش هفت رقمی می شود انگار. يکان و صدگان و هزار گان وهمه حاکی از مسافت های طی شده راه های رفته و اعدادی که هنوز نيامده اند و در چرخه ی کيلومتر شماردر انتظار نوبت خويشند چه راز ها و وسوسه ها در خود خفته دارند ! چرخش هر کدامشان به يکان و دهگان و صد گان و هزار گان چه سرنوشت غريبی را می تواند در خود پنهان داشته باشد . وسوسه جاهای نرفته ديدن آدم های ناديده و خبر يافتن از بی خبری ها و دانستن از همه آنچه که تا ديروز ها نمی دانستی و حتی همين اکنون نيز نمی دانی که چه در انتظار توست؟ همه چيز در لايه ای از غبار جاده و تاريکی و وهم پيچيده شده و تنها اين خط خاکی پيچ خورده در ميان بائو باب های قطور می داند که راه کجا به پايان می رسد . به پايان می رسد آيا ؟يا در خم پيچ دره ای ديگر آغاز می گردد و دو باره بی تاملی بايستی گذاشت و گذشت و ....ميگذريم! .
داشتم از نقشه برايتان می گفتم هر نقطه و نقشی روی اين کاغذ چهره ای تصوير جايی يا کسی را در ذهن خسته بيدار می کند گاه درتلاقی راهی ياد درختی می افتی و گاه در زير نقطه کوچکی که براحتی زير دل انگشت به هنگام نشانه رفتن گم ميشود دلی بزرگ خانه دارد دلی گرم و صورتی خوش که از چراک در که تو را می بيند با تمام صورت می خندد و در گشوده شده به روی رويی باز مقابلت می کند و دستان زمخت پينه از کار در بيابان در دست هايت خانه می کند وميان خنده و احوال پرسی فرياد می زند که: سفره بينداز و چای براه کن که ميهمان از راه رسيده ! روی بستر کاغذی نقشه نشان از کلبه ها و کومه ها و چادر هايی داری که شب های سرد و سياه را در کنار آتش بخاری و اجاق گوش داده ای به غم های بی پايان مرد صحرا که گوشي را يافته از برای شنيدن ناگفته های در دل مانده اش و از نيامدن باران شنيده ای و از بز مرگی و از فقر و چه بی پايان است قصهِ ی فقر در فراخنایِ بيابان ها و کوهستان ها !! تا صبح که باز براه زده ای سنگين ترازبارغمی که دانستنش مسئوليت انسان بودنت را دوچندان کرده است!
کوه های بزرگ و بلند بارها به راحتی در روی نقشه ها صعود شده اند بی تقلا و مرارت توفان ! با چشم گذر کرده ای بر روی کاغذ نقشه از همه بيابان های قفر و خلوتی که حتی روی اين نقشه های شلوغ هم نگاهت از بی نشانی و بی علامتی به هراس می افتد تا چه رسد در عبور و گذار از آن همه شن زار و طاغ زار و و باد زار ! يادم می آيد پرواز بر فراز صحرای بزرگ وعبور از آسمان نيجر و چاد و سومالی همان سرزمين روياهای هميشگی ام ! خالی ترين جای نقشه بعد از ربع الخالی !!
عباث!
پايان قسمت اول

!
(0) comments
Wednesday, May 19, 2004
 


عکس: عباس جعفری
(1) comments
 
در سفرم ....... تا .....هنوز

و سفر این بار به خون آلوده شد کسی از فرازی افتاد و خونش به درختان جنگل پاشید ! راستی میدانید که مکمل رنگ سبز همیشه سرخ است !؟

عباث!
(0) comments

 

 
 
 
  This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.  

Home