Azad kooh آزاد کوه
 

 
about ECO_ADVENTURE & CLIMBING
 
 
   
 
Tuesday, February 24, 2004
 
سپيدی دستارش در سراشيب باد خيابان می رفت . بلندای قامتش را باد ميرفت تا خم کند اما مرد آموخته ی باد و بيابان سر بالا گرفته بود وتن نمی خماند.پنداری آنچه هنوز در ياد نداشت سر خماندن بود آن هم پيش چشمان جماعت شهری که نمی شناخت و دوستش نمی داشت . بياد آورد راهی شدنش را .آن دم را که حتی کاسه آبی هم بدرقه اش نکرد ه بود - که اگر آبی ميماند لاجرعه سر کشيده ميشد - و حال که هامون تنگدست و آسمان بخيل آنچنان که مردان طايفه اش را به کار به قاچاق کشانده بود و خانمان به سرحدات مکران که روزی نخل هايش زبانزد خاص و عام بود و مردانش شهره به سرداری و دلاوری و اکنون هر کدام پاشنه ی چارق ور کشيده و سر به بيابان داشتند از پی يافتن لقمه نانی که ديريست حلال و حرام بودنش را از خاطر برده بودند! هنگام هجمه و هجوم توفان ريگ يا آن دم که در خم تپه ای يا دهانه کالی لحظه هارا به انتظار آمدن شب يکی يکی ميشمردند تا تن و بار را به سياهی شب های قِيرگون کوير بسپارند و چونان حراميان چهره در دستار بپوشانند و به بيراهه قدم بگذارند تا آن سوی دشت دستی ناپيدا کيسه بار را بستاند و با دستی ديگر اسکناسی کهنه_ تومان يا روپيه اش فرقی نمی کند - را در دست مرد شب .مردان شب بگذارد تا نان اين گرده ی خيال انگيز روياهای کودک بيابان رنگ واقعيت در خود گيرد و وجويده شود و مرد شرمناکی نگاه مستوره اش بزدايد . تا باز در گدام(1)امشب صدای خنده کودکان سير سر بگيرد و زن بيابانی خنده خردی بر لبانش شعله بگيرد و مرد در تنگنای تاريک خيمه به دور ترين جای ناپيدای ذهن خيره شود !و از خويش پرسشی آشنا را باز پرسی کند : گذشت امروز فردا را چه بايد کرد ؟!
شولايش بر بال باد خيابان می رود. دست بر گلوی قيچک و دستی ديگر آرشه کوچکی را در خود ميفشرد .تيز ميرود اما خسته ! نه ا ز خستگی گامها از آن رو که روانی خسته را کوهی از غصه ها ی ناآشنايی و غربت را با خود در سربالايی جردن می کشاند . گام هايم را تند و کشيده برميدارم تا به ردش برسم و دمی بعد پاچين سپيد شلوارش همتراز گام هايم ميگردد و سر بالا می کنم تا نگاهم را به صورتش بکشانم و نگاهش را در خود گيرم . چشمان مرد اگر چه سوخته از دود خيابان اما آشنا به باد بيابان راست درافقی به هيچ کجا خيره بی نگاهی ادامه می دهد . سلامش می کنم . به جوابی می گذرد باز هم همراهش ميشوم بلوچی ؟ درنگی می کند نه از اهالی سيستانم ! لبخندی ميزنم و می پرسم شهرکی هستی يا ناروئی ؟ميخندد:
_ نه به جان خودم که تو بلوچی! آشنای ولايت ما؟
- نه اما زياده هم دور نيستم از سيستان . رفيقان و دوست بسيار داشته و دارم به اطراف هامون .هامون را يقين که آشنايی؟ به وجد می آيد که نام ها از ولايتش می دانم چهره می گشايد و می ايستد دستش را دراز می کند همان دستی که آرشه بر دست دارد و دستم ميان چو ب آرشه و دستان زمختش گم ميشود به لحظه ای و سپس به رسم مرسومشان بر لب و پيشانی ميزند به برکت و حرمت دوستی !
_ دلاور سيستانی و شهر آنهم تهران ؟
_ کردار روزگار !!به کار تور اندازی و ماهي بودم به وقت صيد به هامون که برکت داشت از آب هلمند(2)و مرغان آبی خسته را با تور با تفنگ نشانه می رفتم و روزی می رسيد و دل ها خوش بود و دلزدگی ايام را به راندن توتن (3) و خواندن بيتی از نجما يا که حسينا از دل می زدوديم :

بر رويت عرق داره گل مو
کجک هات(4) زرورق داره گل مو
کجک هات زرورق بالای ابرو
مثال ماه شفق داره گل مو


_ و حال اينجا پس چه می کنی !؟

نمک شوره به زخم تازه منداز
موره(5) کشتی به شهر آوازه منداز
موره کشتی به دست خود کفن کن
به دست مردم بيگانه منداز

های هامون ! هامون اما اکنون از کف پای پيران ترک خورده تر! بر کناره کوه خواجه افتادست وروز های دير با تانکر برايمان آبی می آوردند. آب دولتی ! و دولتمردان که به سياست افتادند. همان نيز از خاطر برفت . پس مانديم گرسنه و تشنه لب بر لب آن درياچه خشک که اکنون بوی ماهی که هيچ بوی آب هم از آن بر نمی خيزد !. برادرانم به بيابان زدند به دنبال روزی و من که دستی بر ساز داشتم دانستم که به پايتخت پول فراوان است آمدم تا با سازم روزيم را بستانم. ها قيچک که می شناسی تو ؟!
_ آين آقاهه ترکمنه !!؟
_ نه بابا تار می زنه نوازنده اس !!
دخترکی هفت رنگ !با بغلی گل سرخ سرخ به روبان پيچيده با جوانکی کرواتی روبريمان ايستاده اند . دلاور سر پائين می اندازد به شرم و مرام و دست دخترک اسکناسی مچاله شده را به سمتش دراز ميکند و با عشوه می گويد :
_ يه رنگ عاشقانه بزن. بلدی؟ ميخوام هديه ولنتاين بدمش به اين !! و با انگشت به پسرک همراهش اشاره می کند وبعد کنار پياده رو به معشوقش تکيه می دهد تا بشنود .
سوزی سردی که از توچال سرازير ميشود چشمانم را ميسوزاند . چشمانم تر ميشود!
يا مولا دلم تنگ اومده
يا مولا دلم تنگ اومده
شيشه ی دلم ای خدا
پيش سنگ اومدهِ

گم ميشوم در سوز باد و سربالای خيابان وصدای دلاور است که سربزير آرشه بر قيچک می کشد وصدايش ميان بوق و دود گم ميشود.


عباٍث !
زمستان هشتاد دو
تهران

(1) چادر عشاير سيستان و بلوچستان
(2) هيرمند : نام رودی که به درِياچه هامون می ريخت وبعد از تحولات افغانستان به لحاظ حسن همجواری و فعاليت های دپپلماتيک !! وزارت خارجه جمهوری اسلامی قرارداد انتقال و تقسيم آب هيرمند از سوی دولت دوست! حامد کرزای به طور يک جانبه فسخ گرديد!
(3) قايقی کوچک که از نی و برگ موجود در حاشيه درياچه هامون ساخته ميشد وسيله نقل و انتقال بر درياچه بود .
(4) کجک " زلف هايی که کج کج بريده ميشد و نشان زيبايی يار محسوب می گرديد.
(5) من را
Comments: Post a Comment

 

 
 
 
  This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.  

Home