Azad kooh آزاد کوه
 

 
about ECO_ADVENTURE & CLIMBING
 
 
   
 
Tuesday, September 02, 2003
 
مش صفر!


از آن دور. از پشت پرچين ها مي آيي و تماشايت مي كنم .كوه كوچك پير ديرزيست ! مي خندي صفايت به آسمان آبي تخت سليمان مي ماند و صافي دلت سينه ستبر ديواره شمالي علم كوه رامانند است گرم و زنده .قوي هستي هنوز چونان چوپانان دلير *.رسمت راه به كومه هاي جنگل نشينان مازي چال ميبرد . با بوي قرصك تازه و شير گرم ميش .سفره ات هميشه پر نان است ( پر نان باد ) و خانه ات هميشه پر ميهمان ! پس ميانه ميهمانان مارا نيز مي پذيري همچون هميشه و در خانه تو ديگر كسي غريبه نيست .... يادش بخير سالهاي پيرار دير خسته از شهر مي رسيديم . آن موقع هنوز خط كلاردشت روسياه آسفالت نبود و انتظارهايمان براي رسيدن به رود بارك گاه به شبي نيز مي كشيد تا يكي جرات كند تا سر بالايي سنگلاخ بيرون بشم را بالا كشد. تا دشت كلاردشت تا تنگناي خنك دره سبز رود بارك تا آن جا كه پسنده كوه و سياه كمان و تخت سليمان خودشان را پشت انبوه توسكا و ون وسرخه دار گم مي كردند و غلغله سرداب رود سكوت دره را مي شكاند و ما در خانه ات . ميهمانسراي هميشه كوهنوردان خسته لنگر مي انداخيم و گلخنده هاي تو بود و قرصك هاي نان گرم و شير تازه و حرف كه گل مي انداخت و تو باز برايمان مي گفتي از گورتر از گرده آلمانها از سينه ديواره كه راه بر ناشي ها و نا توانمند ها مي بست . مي گفتي از صخره هاي آويزان به ناكجاي سياه سنگ . از نواير از كيغام از نجاح از فرزين از زمستان هاي سرد از توفان آن بالا از گرماي كرسي ...... ما مي شنيديم مشتاق مثل هميشه و با دهان باز, ما نوباوگان كوهستان از تو پير قصه هاي پيرار كوه علم كوه را مي شنيديم و هنوز صبح نرسيده بود بيدارمان مي كردي: بلند شيد آفتاب زده است مگر نمي خواهيد امروز به سرچال برسيد . وسرماي آب سردابه رود كه صورتمان را مي بريد تازه هشيار مي شديم.
_ بجنبيد الان است كه آفتاب سر بكشد و مي ديديم كه چاروادار ها آمده اند و غوغا باز براه است , يادش بخير هميشه سر سنگيني لنگه هاي بار دعوا در مي گرفت و تو ميخنديدي و به زبان مازني و كردي همه را راضي مي كردي رستم را و يزدان را و شيرزاد را و عين اله را كه هيچ وقت راضي نمي شد حتي وقتي كه راضي بود ! نارضايتي اش را به رسم كوه نشينان بلند فرياد مي كرد ... راه مي افتادي . راه مي افتاديم و رسول را هم همراهمان مي كردي تا در گم و پيچ راه در خم پيت سرا در تند ليزونك يارمان باشد و كشتي سنگ كه مي رسيديم كه تو مي گفتي: فرنگي ريجگاه * باز از گورتر* مي گفتي كه براي راه يابي به بلنداي علم كوه از گرده راهي را بالا رفته بود و باز ما كنجكاوانه قصه اولين صعود گرده آلمان ها* را ز تو مي پرسيديم و تو باز برايمان همان را تعريف مي كردي كه ديشب گفته بودي ....!
چاشتمان را به ونداربن* مي خورديم چاي داغ هيزمي كه درويش پير تيار مي كرد و شوخي هاي شما دو تن به لهجه غلظ كنجكاويمان را بر مي انگيخت و خنده هاي تو و متلك هاي نيشدار درويش كه تا مرگش هيچ گاه ما دل به كوه بستگان جوان از آن بي نصيب نمي مانديم خستگي راه دراز رود بارك ونداربن را از ياد مي برد ......
گذشت آن سال هاي دور . درويش پير از برف و تنهايي آن زمستان جان به در نبرد . اورا كه صد و اندي سال نگاهبان دروازه علم كوه بود تو مشايعت كردي و و خداحافظي كه به سكوت برگزار شد و سلامي كه امروز با هم به او كرديم با هم به فاتحه اش آمديم . مي بينمت مي آيي باپسرت رسول همان كه از همين كوه هاي پشت خانه با تو براه افتاد و تا بلنداي پامير تا دوردست هاي قره قروم و تا بلنداي اورست را در نورديد و اينك به دنبال تو ( به دنبال آموزگار نخستش ) شيب تند تپه را بالا مي كشد . مي آيي و لبخند مي زني و رسول نيز سرخوشانه گام مي زند هر سه مي خنديم به روزگار واز كردار روز گار و در دور دستهاي دره ي سردابه رود كبك هاي دري سپاس زنده بودن را قهقهه مي زنند .
عباث !
شهريور هشتاد و دو
.





Comments: Post a Comment

 

 
 
 
  This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.  

Home