Azad kooh آزاد کوه
 

 
about ECO_ADVENTURE & CLIMBING
 
 
   
 
Thursday, September 25, 2003
 
شب هاي توراتي !
بخش سوم

................از پشت و خم دره پيدايش مي شد . خسته و خاك آلود . سربالايي نفسش را بريده ومثل هميشه دستمال كهنه ي از عرق خيسش را باز به گردن بسته بود و نگا هش هم به آسمان نبود هيچگاه! كه اعتقاد به زمين داشت و بركت بي انتهايش . كوه ها را هم به هيچ نمي انگاشت انگار . فقط اول راه كه پيدايش شد نگاهي مي كرد كوتاه و گذرا . آن هم فقط به منار انگار مابقي كوهها كوه نبودند كه نميديدشان . بارها گفته بود توي خلوت خاموش اين حصار فقط منار به كوه ميبرد و بس. باقي پنداري تپه هايي بودند نابالغ و كوتاه كه حتي نمي ارزيدكه دلش بخواهد تا از آن ها بالا برود همه را به يال ها و خط الراس هايي شبيه مي كرد كه براي رسيدن به قله اي بلند تر باشكوه تر و جانانه تر مي توانستند به زير پا بيفتند و تن بدهند به گام هايش آن زمان كه خسته و خاموش يا خوشحال و شنگ ! وشادمان از راه مي رسيد و تند تند يا آهسته پا بر روي سنگ و خاكش مي گذاشت و مي رفت تا ..... تا سر اون كوهي كه برايش هميشه بلند ترين بود و تماشايي ترين چشم انداز ها را فراهم مي كرد . از دور ها . دوردست ها جنوب . شمال و شرق و غرب در برابرش پرده اي از تماشا مي آويخت قله ي آن كوه اگرچه نه خيلي بلند اما برايش حكم پنچره اي را داشت گشوده به همه سو! پنجره ايكه هيچ سويش به ديواري منتهي نمي شد عين معماري مدرن همه چيز را عيان و و عريان پيش چشم مي كشيد و در تماشا را به روي همه سو باز مي كرد كنج و گوشه ها از آن بالا پيدا بود . همه دقايق و زوايا و همه ناديدني ها از آن بالا چه نزديك و خودماني مي نمود .
.
......... باز آمده بود بين او و مرد تنها چيز هايي مي گذشت كه جز خود او و كوه ديگري را خبر نبود كوه مي دانست كه مرد باز . خاكسترش را باز آورده تا بر سر آن بلندي ها بر باد دهد پس قصه تازه نبود و مرد نيز تازه نبود! انگار تنها هر بار كه مي آمد دير تر مي رسيد ! گويا هر سال گام هاي مرد خسته تر مي شد و مرد نيزرام ترو پخته تر دل براه مي داد وكوه اين را حالا ديگر خوب مي دانست و خوب مي شناخت خصائل مرد تنها را كه هر بار كه در قعر دره پيدايش مي شد پيش از او آوازش در كوه مي پيچيد آوازي كه در گذر روزگار هر بار نوايش آرام تر و حزن انگيزتر مي گشت تا اين آخري ها كه نمي توانستي فهميد كه چه مي گويد يا چه مي خواند جز زمزمه اي مبهم و راز آلود يا كه بيتي نيم خوانده و برلب مانده ..... آن سال ها كه مي آمد صدايش از پشت تنگه پيدا بود !!بلند مي خواند : كوه اين را خوب به ياد داشت :

نسيمي كز بن آن كاكل آيو

مرا خوشتر زبوي سنبل آيو

چوشو گيرم خيالت را در آغوش


......و همين جا بود كه پايش به سنگ گرفته بود و صدايش بريده بود و باقيش را ديگر نخوانده بود چرا كه باقيش را كوه بياد نياورده بود و هزار بار شعر ناتمام را در كله سنگيش مرور كرده بود تا بيت آخر رباعي را پيدا كند و نكرده بود. واز همان زمان بود كه كوه هر بار در ميانه خلوت كسالت باري كه شب ها و روز هاي انتظار را مي گذراند به كار برداشتن سنگ هاي سر راه خودش را مشغول مي داشت تا بگذرد و بگذرند اين شب هاي بي كسي و و خاموشي كه چه كند هم مي گذشت و بقول مرد چه تلخ هم كوه اگر چه تلخي نمي دانست و نمي شناخت اما هر چه بود چيز بدي بود يادش آمد آن بار كه مرد از تلخي ها بر او شكايت برده بود و كله سنگي كوه اگر چه مي جنبيد اما تلخ را نمي شناخت و تلخي را .چيزي در رگه و ريشه كوه با اين موضوع با اين حس با اين نمي دانم چه ارتباط برقرار نمي كرد اما هر چه بود چيزبدي بود اين تلخي كه مرد را اين دوست ديرينه كوه را چنين در هم مچاله كرده بود وكوه پيش مرد گلايه كرده بود كه چه دير مي گذرد اين لحظه ها از اين بالا پس در دره ها چگونه مي گذرد و مرد برايش به جواب خوانده بود شعري از همان ها كه هميشه مي خواند :

تلخ !
همچون قرابه ي زهري
فرصت از سر انگشتان خونين عصب
ميگذرد...........
.............و باز كوه با همه پير زيستي و دير زيستي اش اين كلام را درنيافته بود اما به همراهي مرد آهي كشيده بود تا مرد بيش از اين احساس قرابت كند و ادامه دهد و مرد باز ادامه مي داد از چيز هايي سخن مي گفت كه كوه براي شنيدنش همه زمستان را انتظار كشيده بود .
و مرد هر بار مي آمد و مي آمد و مي آمد . هيچكاه اين همه سال همراهي نداشت همراهش همان كوله پشتي پر بارش بود سنگين مثل گامهايش . مي آمد و يكراست كنار چشمه چادرش را براه مي كرد با چشمه حرف مي زد و اين كارش براي كوه بس غريب مي نمود ديگران كه مي آمدند با هم مي خنديدند با هم گفتگو مي كردند و حتي بگو مگو اما او هيچكس را نداشت و پس در خاموش خلوت كوه با چشمه به گفتگو مي نشست و از همه مهمتر اينكه چشمه با او غل غل مي كرد و مي خنديد و مي شنيد آيا يا به دلداري و از سر مهرباني همراهيش مي كرد مرد را ؟
كوه اين را به ياد داشت و از همين رو بود كه به غنيمت مي انگاشت هم كلامي با مرد را و از شما چه پنهان كه گاهي به چشمه رشك ميبرد كه مرد اوقاتش را بيشتر در كنار آن مي گذراند . چشمه مي توانست مرد را شب هم تماشا كند و آن موقع كه زمزمه هاي شبانه اش كنار آتش به پا مي شد بهتر ازكوه بشنود و همراهي كند به غل غلي يا خنده اي يا با او دل دل بزند وقتي كه مرد از هراس ها ودلتنگي هايش مي خواند يا كه مي گفت .همه اين ها براي كوه حسادت بر انگيز بود . وقتي كه باد مي آمد همان ميانه بر هم زن پر هياهو كوه گوش هايش را تيز مي كرد تا بشنود و نمي شنيد كه مرد با خود يا با چشمه چه نجوا مي كند. كوه از باد و خواهرش طوفان دلگيري هاي ديگر ي هم داشت اما خوبيش اين بود كه برف ها همين برف هاي پر حرف !همه حرف هاي ناشنيده را ازچشمه به كوه مي رساندند . خويشاوندي برف و كوه و چشمه پس براي كي خوب بود ديگر !!


عـــــباث!
Comments: Post a Comment

 

 
 
 
  This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.  

Home