Azad kooh آزاد کوه
 

 
about ECO_ADVENTURE & CLIMBING
 
 
   
 
Friday, August 29, 2003
 


az dooor ha !
photo: a. jafari
(0) comments
 


azadkooh ma ! an dorhast ...
photo : j. khalkhali

(0) comments
 


ghobar photo: a. jafari

(0) comments
Sunday, August 17, 2003
 


jazmoryan photo. a. jafari

(0) comments
 
زمين !
هديه هاي بكرت را به من باز گردان.
آن برج هاي سكوت كه از وقار ريشه شان بر آمده اند
مي خواهم به آنچه نبوده ام باز گردم
مي خواهم باز آمدن از چنان اعماقي را بياموزم
كه در ميان همه چيز هاي طبيعي
بتوانم زنگي كنم .
يا نكنم!


پابلو نرودا
(0) comments
 


kolomeh ! photo : a jafari
(0) comments
Sunday, August 10, 2003
 


khalvat! photo: a jafari
(0) comments
Saturday, August 09, 2003
 


haji khodami photo: abbas jafari
(0) comments
Friday, August 08, 2003
 
بخش دوم شب هاي توراتي
...........................................
هر دو در هم نگريستند خاموش و آيينه آب حايل بين دو نگاه كه يكي سرد و خيس مي گذشت و آن ديگري هنوز گرماي زندگي در ني ني چشمانش .كورسويي داشت و آب مي گذشت و در گذشتش با خود ميبرد خاطرات همه ي بودن مرد را . همه زندگي را بر صورت سرد و بي شكنش جا بجا مي كرد و باز آينه آب بود و مرد بجا بود و خاطراتش با آب چشمه ميرفت تا دور ترك در تنگناي تاريك همايش برف و خم جوي گم شود . آرام دست برد و شيشه آب را شكست لرزشي بر آينه آب و چهرة مرد در هم شكسته شد در چشمه و خنكاي خيس آب رگهاي دستان مرد را برآمده تر كرد و لرزشي بر پوست خشكيده اش انداخت
ـ چه سرد و صبوري چشمه من !
مرد با خود زمزمه مي كرد
پنداري آشناي قديم گوشي داشت آشنا به كلام نگفته مرد و مرد نيز خاطر جمع از دل دادن چشمه به حرفايش خويشتن را در دهان چشمه زمزمه مي كرد .
تشنه ام چشمه من !
باز اين گلوي تشنه . اين تن تشنه! باز اين زمزمه خاموش تو و اين غريو خاموش تر من . تشنه ام چشمه ي من !در كوير تشنه بوده ام همچنان كه در برف! و همچنان كه در باران . تشنه بوده ام در كنار كارون و كرخه ودز در انحناي بهمن شير در شيريني سيمينه رود و در خنكاي زرينه رود.يادت هست آب هاي سپيد سيمره . در خروشان بي مهاباي خرسان در زلال بي رنگ هراز
در سبزينه ي؛ ماربر؛ در آبي كشكان در كنار و ميان همه اين رود خانه ها تشنه بوده ام و هنوز تشنه ام! پنداري شوراب مي نوشيدم هر بار هزار بار .پنداري همه آب ها جهنمي از عطش در خود داشت واين كام تشنه را آب همه ي دريا ها و رود ها كفايتي نبود .
سر همچنان در چشمه داشت و باخود دريا را زمزمه مي كرد و رود را پس خستگي زانويي كه بر آن نشسته بود يادش آورد كه بايستي برخيزد و برود به چادرش .پس بلند شد اما به قامتي تا و دوتا وخويش خسته را به سمت چادر كشاند كه حالا ديگر در گاو گم به شبح صخره اي خرد مي مانست كه فقط مرد را ياراي آن بود تا بداند كه در آن كنج كوچك چه خلوت خاموشي چشم انتظار اوست .
در تاريكي با حسي آشنا و آمخته به كار زيپ چادر را جست و بي نياز به كور مال و جستجو مدبر زيپ را در ميان انگشتانش گرفت و در چادر با صدايي خشك و تند باز شد و مرد تمامي بودنش را در چادر كوچك انداخت. چادر چونان لانه كبكي براشوبيده و در هم بود براي لحظه اي چشم بر هم گذاشت و تلاش كرد تا ذهنش را از بود و نبود خالي كند.
در شلوغي ذهنش دنبال همان نور سفيد هميشگي گشت تا بتواند آرامشي را در پناه آن بجويد كه هميشه نايافتني مي نمود نور مي آمد و مي رفت و هر بار با آمدنش لختي ذهن خالي ميشد و دو باره با هجمه و هجوم تصوير آدم ها و كلمات و افكار در هم مي ريخت .و دراين ميان ذهن خسته مرد به جمله اي آويخت رهـــــــــايي از دانستگــــــــــــي
پنداشت چه روياي شيريني است اين جمله كوتاه اگر به حقيقت بپيوندد و دريغ كه جز آرزويي كه به محال مي نمايد بيش نبودو آنچه بودن آدمي را سنگين و سنگين تر مي نمود همه آن چيز هايي بود كه از حواس به وي منتقل مي شد و اينچنين بودني دم به صلب تر و سنگين تر مي نمود آنچنان كه گاه ايستادن بر روي پا ها را نيز امري ناممكن جلوه ميداد . انديشيد تمامي حواس آدمي در جهت سنگين و سنگين تر كردن بودن او دست به يكي دارند ديدن لمس كردن دانستن بو كردن . ديدن دانستن دانستن . دانستن .ديدن و ديدن . كور مي بايد بود آيا . نه ديده بود آنان را كه از ديدن محرومند اما مي شنوند يا به بوي و لمس با بودن اطرافشان ارتباط برقرار كرده اند
نور سپيد از ذهنش گريخت پس به يافتن شمعي شروع به تقلا كرد و كبريت كشيد نوري خرد و گرم تراويدن آغاز كرد و و هاله اي خرد بر گرداگرد خويش و مرد فراهم ساخت . انديشيد : بودن حتي به سان شمعي خرد اما ترجيح ميداد كه بودنش پاره خلواره اي باشد در تنهايي يك چوپان به شب كوه تا شمعي در تاريك روشن كافه اي دود آلود و دنج .
بر بود و نبود چادر تكيه كرد آنچه بر آن تكيه زده بود همه اسباب بودن مرد بود كيسه خوابي كه چونان مادري همه شب مرد گره خورده در خويش را را گويي كودكي در رحم گرم و آسوده مي داشت . و رشته طنابي كه مرد را به زنده بودن در آن هنگام كه به صخره و يخ مي آويخت همه و همه دارايي مرد بود در اين كنج اما و مرد چونان ماري خفته بر گنج خويش بر آن ها يله بود . كفش هايش را از پاي كند همان هايي را كه دوست داشت پاپوشي كه اورا تا اين بالا ها كشانده بود و پاهايش اين نيمه بودن مرد را در خار و سنگ محفوظ داشته بود و آن ها را براي رسيدن به ناكجايي كه صاحبش در سر داشت گرم نگاه داشته بود . مرد به كفش هايش نگريست خسته بودند! اماهنوز جان و گنجاي آن را داشتند تا شب ها و روز ها خود را به پاي مرد بياويزند تا مرد خويش خسته را تا هر كجاي اين برف و گريوه بالا كشد نگاهشان كرد دستي كشيدشان از خار و گل پيراستشان و به كناري نهاد و با خويش انديشه كرد : هنوز جان دارند و نواند تا كجا ها كه نميشود با آنها رفت ؟!و شوقي در زير پوست و جان مرد خزيد.انديشه ي رفتن هميشه او را سر خوش مي داشت . جاو مكانش مهم نبود . خواه سركو ههاي بلند و خواه عمق مغاك ها و غارهاو يا كه حسرت و حيرت تاب آوردن بر لبه نازك صخره اي يا آويزان ماندن بر قنديلي سردو سپيد !

عباث
(0) comments
 


neshel photo: a jafari
(0) comments
Wednesday, August 06, 2003
(0) comments (0) comments
Tuesday, August 05, 2003
(0) comments

 

 
 
 
  This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.  

Home