Azad kooh آزاد کوه
 

 
about ECO_ADVENTURE & CLIMBING
 
 
   
 
Thursday, April 03, 2003
 
........کوله پشتي خسته .کفش هايي خسته تر و قمقمه اي خالي سوغات سفر !و چشماني که دنيايي تصوير را به ذهن تحفه مي برد !در تاريک روشن اتاق و در خلوت تنهايي بازگشت .تصاوير در کار عبور از هضم دو باره ذهنند !

صداي سبز علي پير بختياري هنوز در گوشم مي پيچد :

بنگشت بردن باغ بهشت ،چرنيد و گد : ولات ، ولات !!
(گنجشک را به باغ بهشت بردند ، ناليد و گفت : وطن ، وطن )
و تلخناي حزني که در کلام خسته اش بود از هزار سال حرف نگفته در باره اين وطن حکايت داشت .
وطن يعني دشت بعد باران لالي
وطن يعني کارون و هلهله عبور و طغيان و ماهي و قايق
وطن يعني شيم بار هميشه بهار آنجا که صخره زارها در راه رسيدنش از پنبه زار هاي گرگان نيز نرمتر است وطن يعني سوسن که با حاصلش گرسنگي ايل را تاخت ميزدند
وطن يعني مسجد سليمان اين مزگت پير که اکنون خون سياه رگانش را کشيده اند و تا دورها برده اند و هنوز سر پا ايستاده است وطن يعني قلعه تل يعني تمبي يعني تم بهار و طن يعني حرف هاي نگفته بامير پير که مرا انگار يافته بود تا همه حرف هاي نگفته اش را به يکباره و ايستاده برايم بگويد دستم را که به خدا حافظي بلند مي کنم در دست مي گيرد و قصه آغاز مي کند :
داني ؟ از مال آغا تا منگشت چهار و نيم فرسخ پياده راهست عمو جان و و خط ماشين هم ندارد . ها ! چهل روز بعد عيد خواهيم رفت بمان تا با هم برويم !! اما راه مي افتم و بامير را با غم ها و گوسفندانش تنها مي گذارم بايد بروم چاره همين است !
روشن جوانکي از ايل هفت لنگ بختياري قايقش را برايم آماده مي کند چونان که مرد بختياري اسبي براي ميهمان زين کند و بر آب مي رويم مي راند و مي خواند :

دي بلال ،ره سر آو ، خوس تيله گرگس
افتو زي من چکلس ، مه زي به برگس


( دي بلال با توله گرگ دست آموز خود به کنار رود آمد
همچنان که ماه بر ابروي او مي تابيد و آفتاب بر طره موي آشفته بر پيشاني اش )

.....................................
..................................

آب، آب کارون، خسته از اين همه راه اينک تن به زير قايق يله داده و از گذارمان شيشه دلش مي شکند ، با خودچه خستگي ها دارد اين آب ! چه شب ها و روزها در کار گذر بوده و چه حکايت ها در دل دارد و دم بر نمي آورد ..
روشن ديگر ساعتي است که خاموش مانده و من شعري از شا ملو را زير لب زمزمه مي کنم ،شعر بر آب مي رود !! زمان نيز مي گذرد و مانيز مي گذريم .........بگذريم !
به تو دست مي سايم و جهان را در مي يابم،
به تو می‌انديشم
و زمان را لمس‌می‌کنم
معلق و بی‌انتها
عريان.

می‌وزم، می‌بارم، می‌تابم.
آسمان‌ام
ستاره‌گان و زمين،
و گندمِ عطرآگينی که دانه‌می‌بندد
رقصان
در جانِ سبزِ خويش.



از تو عبورمی‌کنم
چنان که تُندری از شب.ــ

می‌درخشم
و فرومی‌ريزم.


از يادداشت هاي ايل راه !
بهار هشتاد و دو

عباث !
Comments: Post a Comment

 

 
 
 
  This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.  

Home