....چشمانم را مي بندم . در صدايش سراغي از پيري نيست و بي وقفه مي گويد و مي پرسد : از کدوم مسير بالا رفتين ها . خوب !خوب . . سنگم ريخت ؟ کلاه که برده بودين همراتون ؟ ها ميشناسم مسير لهستانيها رو بابا جان !خوب يادم هست اون سالي که برا اولين بار آمدن ازش رفتن بالا . همشان مثل تو جوون بودن و قلچماق !! لهستاني بودن دگه بابا . ؟ چند روز رفتن بالا؟ شب کجا خوابيدن . ؟ و من چشمانم از تعجب باز مانده بود علي رغم کبر سن چه هوشمندانه مي پرسيد و به چه ميزان فني !
عکس ها را نشانش دادم نه به تفاخر از باب اطمينان خنده کرد و گفت :
هي بنازم !
و بعد برايم فلوت زد آن آهنگ هميشه را . پير کوهستان دلش از کوهنوردي ما شاد شده بود . او مي گفت پيروزي و من حواسم جاي ديگري بود !به همه آن انرژي و شوقي مي انديشيدم که با ذکر يار جان گرفته بود . بعد که آرام شد سرخوشانه برخاست و به رسم پدرانه اش برايم هديه اي آورد: کتابي و عکسي ! کتاب دوره صحافي شده
مجله کوهستان بودمال سال ۴۰ که با چه دقتي نگاه داشته بود و تصوير
عکسي يادگاري از نخستين کلاس کوهنوردي ايران و خنديد و گفت :
مدنم که قدرش مدني !
و قدرش را ندانستم ..............و امروز که نيست مي دانم !چشمانم را مي بندم !
عباث !ٍ
A. jafari & m Zarkhah on POLISH Road alam kooh N.F 1364
PHOTO : S Ardabili