.......اما زرتشت همچنان كه از كوه بر مي شد در راه به بسي آوارگي هاي تنهاي خود از جواني مي انديشيد و به اين كه تا كنون چه بسيار كوه ها و گريوه ها و قله ها پيموده است ................
تو در راه بزرگي خويش گام نهاده اي ، آنچه تا كنون واپسين خطرت خوانده مي شد ، اكنون
واپسين پناهت گشته است .
تو در راه بزرگي خويش گام نهاده اي اکنون بهين دليري ات کجاست که
تو را ديگر در پس پشت راهي نيست ؟
تو در راه بزرگي خويش گام نهاده اي اينجا ديگر کسي دزدانه در پي تو نخواهد بود ! پايت خود راهي را که پشت سر نهاده اي ناپديد مي کند و بر فراز اين راه نوشته اند
: محـــال !
آنکه هميشه بسيار خود را مي نوازد سر انجام از اين نوازش بسيار بيمار مي شود .
آفرين بر آنچه سخت مي سازد !
براي بسيار ديدن از خويش چشم بر گرفتن لازم است
: هر کوه پيمايي به چنين سختيي نيازمند است .
اما تو اي زرتشت! خواسته اي که در بنياد همه چيز بنگري و در بن بنيادش :
پس بايستي خويشتن را فرانوردي ـ بر تر و بالاتر تا بدانجا که ستارگانت را نيز زير پاي آوري !
آري ! آنچه من قله خويش مي نامم
از فراز بر خويش و بر ستارگان خويش نگريستن است و اين هنوز همچون واپسين قله بهر من مانده است !
چنين گفت زرتشت!
نيچه