AAY ADAM HHHHH!! photo; a jafari
مي دانست که هيچ کاري از دست من بر نمي آيد ! اما خوب من تنها کسي بودم که او ميتوانست حرف هايش را، آنچه در دل داشت را برايم باز گو کند ! آخر اين حرف ها براي آن دو نفرديگر(تنها ساکنان اين قلعه ) ديگر بسيار تکراري بود و شايد حرف خود آنها بود با لحني ديگر ، باصدايي خسته تر گيرم عصبي تر و مرد ساکت بود و گوش ميداد و سر به تاييد و تامل و من اين مجسمه يخ کرده که آمده بودم به تماشا !!و زن ميگفت از ناامني و فقر و مرد که سر جنبان آنچه بر او بر آنها ميگذشت تلخ به رويم لبخند dزد ............................و خري آن دورتر سر در آخور داشت !
عباث !